ماندن در سوگ؛ روایت من و دیگران
مرگ عزیز، چیزی نیست که آدم به سادگی کنار بگذارد. وقتی میگویند «زمان همه چیز را حل میکند» گاهی در دل میگویم: اما برای من که نکرد... شش ماه، یک سال، دو سال گذشت، اما غم هنوز همانجا بود؛ انگار خانهای که سقفش فرو ریخته باشد و هیچکس سراغ بازسازیاش نیاید.
در روزهای اول، فکر میکردم این غم طبیعی است، باید صبور باشم و خودش میگذرد. اما بعد فهمیدم «ماندن در سوگ» فقط یک عبارت نیست، تجربهای است که میتواند آدم را از درون تهی کند. با آدمهایی مثل خودم حرف زدم؛ هرکدام داستانی داشتند اما یک نخ نامرئی همه را به هم وصل میکرد: سوگ نابهنجار، سوگی که نمیرود.
مرگ عزیز، چیزی نیست که آدم به سادگی کنار بگذارد. وقتی میگویند «زمان همه چیز را حل میکند» گاهی در دل میگویم: اما برای من که نکرد... شش ماه، یک سال، دو سال گذشت، اما غم هنوز همانجا بود؛ انگار خانهای که سقفش فرو ریخته باشد و هیچکس سراغ بازسازیاش نیاید.
در روزهای اول، فکر میکردم این غم طبیعی است، باید صبور باشم و خودش میگذرد. اما بعد فهمیدم «ماندن در سوگ» فقط یک عبارت نیست، تجربهای است که میتواند آدم را از درون تهی کند. با آدمهایی مثل خودم حرف زدم؛ هرکدام داستانی داشتند اما یک نخ نامرئی همه را به هم وصل میکرد: سوگ نابهنجار، سوگی که نمیرود.
هیجانهایی که جرات ابراز نداشتیم
بعضی از ما مثل کوه وانمود کردیم. گریه نکردیم تا دیگران را ناراحت نکنیم. گناهش این بود که غم درونمان پوسید، به جای آنکه جاری شود. یکی از دوستانم میگفت: «همه فکر میکردند قویام، اما درونم پر از زخم بود». بعضی از ما احساس گناه داشتیم؛ چرا وقتی عزیزمان زنده بود، بیشتر کنارش نبودیم؟ چرا در لحظهی آخر کاری نکردیم؟ این احساس گناه مثل میخی بود که هر روز بیشتر فرو میرفت.
رفتارهایی که فریاد خاموش شدند
برای بعضیها این غم به سمت رفتارهای پرخطر رفت: اعتیاد، افکار خودکشی، فرار از خانه. یکی از همدردانم میگفت: «سه سال بعد از مرگ پسرم هنوز هر شب با قرص میخوابیدم تا خوابش را ببینم یا اصلا چیزی حس نکنم.»
ذهنی که آرام نمیشود
بعضیها مدام به عزیز از دسترفته فکر میکردند؛ گاهی با عشق، گاهی با خشم. اگر تعارضی باقیمانده بود، سوگشان طولانیتر و پیچیدهتر میشد. میگفتند: «چطور ممکن است هنوز دلم برای کسی تنگ شود که با او رابطهی خوبی هم نداشتم؟»
خانوادهای که همیشه پناه نیست
در بسیاری از روایتها، خانواده بهجای آنکه مأمن باشد، خودش زخمی دیگر شد. سکوت، بیاعتنایی، یا حتی توصیههای سادهانگارانه مثل «قوی باش!» باعث شد غم سنگینتر شود. بعضی خانوادهها حتی خودشان هم در سوگ مانده بودند و نمیتوانستند به کسی کمک کنند.
شخصیت، گذشته و جای خالی عزیز
سوگ برای همه یکسان نیست. آدمهای حساس، درونگرا، یا کسانی که از قبل فقدانهای متوالی داشتهاند، سختتر عبور میکنند. اگر متوفی نقش مهمی در زندگیمان داشته باشد – مثل فرزند تک یا همسر نزدیک – فقدانش مثل کنده شدن بخشی از بدن است.
مرگ و نگاه ما به آن
یک چیز دیگر هم خیلی تأثیر داشت: نگرش به مرگ. کسانی که مرگ را پایان مطلق میدیدند، بیشتر دچار پوچی میشدند. اما کسانی که مرگ را نوعی تداوم یا بازگشت میدانستند، راحتتر میتوانستند این زخم را ببندند.
و حالا من چه فهمیدم؟
ماندن در سوگ فقط یک مشکل شخصی نیست؛ ریشه در خانواده، شخصیت و باورهای ما دارد. فهمیدم که برای عبور از این باتلاق، باید کمک گرفت: از رواندرمانی، از خانوادهای که یاد بگیرد چگونه همراه باشد، و از نگرشی که مرگ را بخشی از زندگی میبیند نه نقطهی پایان.
سوگ اگر در دل بماند، شبیه اتاقی تاریک است که هر روز غبار بیشتری میگیرد. اما اگر با شجاعت درش را باز کنیم، نور میتواند آرامآرام وارد شود. شاید داغ همیشه بماند، اما میشود یاد گرفت با آن زندگی کرد – نه زیر سایهاش، بلکه کنار خاطرهاش.
محمد جعفر ترکان
رواندرمانگر
نظرات شما
نظرتون در مورد پست ماندن در سوگ چی هست ؟