گاهی فکر میکنم زندگی من از دو لایه ساخته شده است:
یک لایهی سطحی که دیگران میبینند—ظاهر آرام، کنترلشده و محتاطم—
و یک لایهی عمیقتر که کمتر کسی از آن خبر دارد: جایی که خشم مثل یک موجود زنده، کمین کرده و منتظر لحظهای برای بیدار شدن است.
سالها طول کشید تا بفهمم این خشم، صرفا واکنش به یک رفتار آزاردهنده یا یک بیعدالتی نیست؛
بلکه بخشی از تجربهی وسواس اجباری من است.
وسواسی که مثل یک سایه، همیشه چند قدم عقبتر از من حرکت میکند و در لحظات خاص خودش را نشان میدهد.
خشم، آغاز ماجرا نیست—نتیجهی فشارهای نادیدهگرفتهشده است
وقتی دربارهی وسواس حرف میزنند، معمولا از شستن دستها، چککردن قفلها یا افکار مزاحم میگویند.
کمتر کسی میپرسد:
«وقتی میان این همه اضطراب و تکرار گیر میکنی، چطور با خشم کنار میآیی؟»برای من، خشم همیشه از جایی میآید که احساس میکنم همهچیز از کنترل خارج شده است.
وقتی نمیتوانم جلوی یک فکر وسواسی را بگیرم،وقتی رفتار تکراریام دوباره و دوباره تکرار میشود،وقتی کسی بیتوجه یا ناآگاه مرا مجبور به مواجهه با چیزی میکند که برایم تهدیدکننده است.در چنین لحظاتی، خشم مثل موجی است که از اعماق بلند میشود.
گاهی آرام و پنهان،گاهی ناگهانی و بیرحم.
خشم من با تنفر گره خورده است؛ تنفری که شاید خودم هم از آن تعجب کنم
نمیدانم چطور چنین اتفاقی افتاده، اما کشف کردهام کهخشمم اغلب با احساسی شبیه تنفر همراه است.نه لزوما تنفر از آدمها—بیشتر تنفر از لحظه، از موقعیت، از بیپناهیای که در آن غرق میشوم.
گاهی این تنفر شکل میگیرد از رفتارهایی که سالها پیش مرا آزار دادهاند.خاطرههایی که فکر میکردم فراموش شدهاند،
اما هنوز در گوشهای از ذهنم نشستهاند و منتظرند تا با کوچکترین جرقهای زنده شوند.
کینه، چیزی بیش از یک احساس طولانیمدت است
من سالها فکر میکردم از آدمهای آزاردهندهام متنفرم.
اما بعدها فهمیدم چیزی که در من زنده مانده، «کینه» است؛یک نوع خشم یخزده که راهی برای بیرون آمدن پیدا نکرده و به لایههای عمیقتری از ذهنم خزیده است.کینهی من گاهی اینگونه خودش را نشان میدهد:
در دلخواستن دوری از برخی آدمها…
یا میل به اینکه بالاخره روزی بفهمند چه آسیبی زدهاند…
یا آرزوی اینکه ای کاش آن لحظه عقب نمینشستم و جوابشان را میدادم.
کینه، مثل یک زخم بستهشده نیست؛
شبیه زخمی است که زیر پوست هنوز میسوزد.
دشواری در تمایز خشم و تنفر—احساسی که شکلش مدام عوض میشود
برای من، خشم همیشه واضح نیست.
گاهی غم است،
گاهی رنجش،
گاهی بیقراری،
گاهی هم نوعی انزجار عمیق.
احساسهای من مرز مشخصی ندارند.گاهی خشم به تنفر میچسبد،و گاهی هر دو در قالب ناراحتی مبهمی در بدنم تهنشین میشوند.
وقتی همهچیز از کنترل خارج میشود
ترسناکترین لحظات زمانی است که خشم از دستم در میرود.
نه اینکه داد بزنم یا چیزی بشکنم؛بلکه آن آشوب درونی که در هیچ واژهای جا نمیشود.
در چنین لحظههایی ذهنم پر میشود از تکانشها:
حرفهایی که میخواهم بزنم اما نمیزنم،
کارهایی که دلم میخواهد انجام دهم اما نمیدهم،و تنشی که در چهره و بدنم گیر میکند.
خشم من معمولا به بیرون نمیریزد؛
درونی میماند و خودش را در وسواس نشان میدهد:
شستن بیشتر،
چککردن بیشتر،
تکرار بیشتر.
انگار به ذهنم میگویم:
«اگر نمیتوانی موقعیت را کنترل کنی، حداقل این رفتار را کنترل کن.»
اما مهمترین حقیقتی که فهمیدهام این است:
خشم دشمن من نیست؛
پیامی است از درون.پیامی که میگوید:
«یک جایی در درونت بیش از حد تحت فشار است؛
به آن گوش کن.
نه با وسواس،
نه با اجبار،
بلکه با صدای آرام و انسانی خودت.»
و شاید این همان لحظهای باشد که میتوانم برای اولینبار خشمم را نه دشمن،بلکه یک تجربهی انسانی ببینم؛تجربهای که فهمیدنش میتواند مرا
از زنجیرهای نامرئی وسواس یک گام رهاتر کند.
من محمد جعفر ترکان
رواندرمانگر اگزیستانسیال
اینجا هستم تا در مسیر درمان وسواس و آغاز جهانی نو با تو همراه باشم
09338729993


نظرات شما
نظرتون در مورد پست خشم و وسواس چی هست ؟