من همیشه فکر میکردم مشکل من «فکرهای مزاحم» است؛ چیزهایی که ناگهان میآیند و نمیروند. اما هرچه بیشتر به خودم نگاه میکنم، میبینم مسئله عمیقتر از چند فکر تکراری است. مسئله این است که جهان برای من، آن انسجام بدیهی و آرامشبخشش را از دست داده است. چیزی در تجربهی من از زندگی ترک برداشته؛ و وسواس، شاید تنها راهی بوده که با آن ترک زندگی کردهام.
زمان برای من به شکل عجیبی رفتار میکند. آینده بهجای آنکه افقِ بازِ امکان باشد، به تهدیدی مبهم بدل میشود. هر تصمیم، هر عمل ساده، باری بیش از اندازه سنگین دارد. گاهی آنقدر در «درستبودن» یک کار مکث میکنم که خودِ امکان انجامدادن از بین میرود. نه به این دلیل که نمیدانم چه باید بکنم، بلکه چون نمیتوانم لحظه را رها کنم و به حرکت تن بدهم.
ضعف قصدورزی، من میخواهم، اما خواستن به حرکت تبدیل نمیشود. بین نیت و عمل، شکافی هست که با فکرکردن پر میشود، نه با زیستن. فکر میکنم، دوباره فکر میکنم، و باز هم فکر میکنم؛ شاید اگر همهچیز را از همهسو ببینم، خطری باقی نماند. اما هرچه بیشتر میاندیشم، جهان شکنندهتر میشود.
وسواسهای من—این بازگشتهای مداوم، این بررسیهای تکراری—برایم دشمن نبودهاند. آنها شبیه آیینهاییاند برای آرامکردن جهانی که هر لحظه ممکن است فروبپاشد. وقتی کاری را چند بار تکرار میکنم، وقتی در جزئیات گیر میافتم، درواقع میخواهم مطمئن شوم که هنوز کنترلی هست، هنوز نظمی باقی مانده است. این رفتارها شاید از بیرون بیمعنا به نظر برسند، اما برای من، آخرین سنگر در برابر آشوباند.
نیرویی که میخواهد تجربه را یکپارچه نگه دارد، «اییدوس» من این نیرو را در خودم حس میکنم: میل شدید به وضوح، قطعیت، و انسجام. اما در برابرش، نیروی دیگری هست—آنتیاییدوس—که همهچیز را سست میکند. افکارم را از هم میپاشد، معناها را لغزان میکند، و مرا در میان امکانهای بیپایان معلق نگه میدارد. وسواس من، زندگی در دل این کشمکش دائمی است.
بدنم هم در این وضعیت بیسهم نیست. تنش را در شانههایم، در نفسهای کوتاه، در حالتی از آمادهباش دائمی حس میکنم. انگار بدنم هم منتظر فاجعهای است که هرگز نامش را نمیدانم. این تنش، مرا به احتیاط افراطی سوق میدهد؛ به کندی، به مکث، به عقبنشینی از زندگی.
آنچه بیش از همه آزاردهنده است، احساس آزادی ازدسترفته است. من میتوانم انتخاب کنم، اما انتخابها برایم سبک نیستند؛ هرکدام سنگین، پرمسئولیت، و پرخطرند شاید مشکل من ناتوانی در تحمل ناتمامی و عدم قطعیت است. من میخواهم پیش از هر حرکت، همهچیز کامل و امن باشد؛ و چون چنین چیزی ممکن نیست، در تکرار و تعلیق میمانم.
با این نگاه پدیدارشناختی برای نخستین بار، وسواس را نه صرفاً چیزی که باید حذف شود، بلکه چیزی دیدم که حرفی برای گفتن دارد. وسواس من میگوید که جهان برایم بیش از حد شکننده شده است؛ که من به شیوهای دیگر نیاز دارم تا در زمان حرکت کنم، ریسک کنم، و ناقصبودن را تاب بیاورم.
شاید رهایی، نه در خاموشکردن وسواس، بلکه در آموختن دوبارهی حرکت باشد؛ در پذیرفتن اینکه جهان همیشه کمی ترکخورده است، و زندگی دقیقاً از دل همین ترکها جریان پیدا میکند. من هنوز در این مسیرم. اما حالا میدانم که وسواس، تنها دشمن من نیست؛ نشانهای است از تلاشی عمیق برای زندهماندن در جهانی که دیگر بدیهی نیست.
محمد جعفر ترکان
همراه شما در کشف جهان وسواسی


نظرات شما
نظرتون در مورد پست وسواس، و تلاشی برای نگهداشتن جهان چی هست ؟