,وسواس در سایه ی افکار آنگاه که به خودم شک میکنم

,وسواس در سایه ی افکار آنگاه که به خودم شک میکنم

دسته بندی : وسواس

گاهی فکر می‌کنم ذهنم دیگر به من تعلق ندارد. افکاری سرزده، سمج و ناآشنا، بی‌اجازه به میانه‌ی آگاهی‌ام قدم می‌گذارند و خانه می‌کنند. افکاری که نه خواستمشان، نه باورشان دارم، نه حتی می‌دانم از کجا آمده‌اند. فقط می‌دانم هستند. با صدایی بلندتر از من، با نیرویی بیشتر از اراده‌ام، و حضوری که نمی‌توانم نادیده‌اش بگیرم.می‌گویند این وسواس است. ولی این واژه برایم زیادی تمیز و فنی است. آنچه من تجربه می‌کنم، بیشتر شبیه شکاف خوردن در دیواره‌ی بودنم است. انگار ذهنم از خودم جدا می‌شود و در برابر خودم می‌ایستد. فکری ظاهر می‌شود – مثلا این‌که نکند به کسی آسیب بزنم، نکند کاری نادرست کرده باشم، نکند گناهکار باشم – و من در برابر آن درمانده می‌مانم. حتی اگر بدانم که این فقط یک فکر است، باز هم از عمق وجودم می‌لرزم. گاهی این فکر مثل توده‌ای یخ، گلویم را می‌فشارد.

گاهی فکر می‌کنم ذهنم دیگر به من تعلق ندارد. افکاری سرزده، سمج و ناآشنا، بی‌اجازه به میانه‌ی آگاهی‌ام قدم می‌گذارند و خانه می‌کنند. افکاری که نه خواستمشان، نه باورشان دارم، نه حتی می‌دانم از کجا آمده‌اند. فقط می‌دانم هستند. با صدایی بلندتر از من، با نیرویی بیشتر از اراده‌ام، و حضوری که نمی‌توانم نادیده‌اش بگیرم.

می‌گویند این وسواس است. ولی این واژه برایم زیادی تمیز و فنی است. آنچه من تجربه می‌کنم، بیشتر شبیه شکاف خوردن در دیواره‌ی بودنم است. انگار ذهنم از خودم جدا می‌شود و در برابر خودم می‌ایستد. فکری ظاهر می‌شود – مثلا این‌که نکند به کسی آسیب بزنم، نکند کاری نادرست کرده باشم، نکند گناهکار باشم – و من در برابر آن درمانده می‌مانم. حتی اگر بدانم که این فقط یک فکر است، باز هم از عمق وجودم می‌لرزم. گاهی این فکر مثل توده‌ای یخ، گلویم را می‌فشارد.

از دیگران پنهانش می‌کنم. کیست که بخواهد بداند گاهی چه افکاری از ذهنم می‌گذرد؟ حتی گفتنشان خجالت‌آور است. نه چون بدند، بلکه چون بیگانه‌اند. چون نمی‌دانم چرا در ذهنم پدیدار شده‌اند. و همین، شک به خودم را عمیق‌تر می‌کند. من کجا تمام می‌شوم و این افکار از کجا شروع می‌شوند؟

در تجربه‌ی این وسواس‌ها، زمان شکل عجیبی به خود می‌گیرد. یک فکر تکرار می‌شود، بارها، با هر بار شدت بیشتر. انگار زمان متوقف می‌شود، یا شاید در خودش گیر می‌کند. می‌دانم که دیروز هم این را فکر کرده‌ام، و شاید فردا هم خواهم کرد. ولی لحظه‌ی اکنون، لحظه‌ی بی‌پایانی می‌شود که در آن گیر افتاده‌ام. انگار ذهنم، به‌جای حرکت، دور خودش می‌چرخد.

و بدنم؟ بدنم می‌فهمد. سفت می‌شود. فکرم را به دندان می‌فشارد. شانه‌هایم را بالا می‌کشد. قلبم را می‌تپاند. مثل سربازی که در آماده‌باش است، بی‌آنکه بداند دشمن از کدام سو خواهد آمد.

گاهی با خودم فکر می‌کنم، نکند این افکار چیزی از حقیقت من را نشان می‌دهند؟ نکند من همان کسی باشم که از آن می‌ترسم؟ ولی بعد، در عمق این ترس، چیزی پیدا می‌کنم شبیه حقیقت. نه، من این نیستم. اگر بودم، نمی‌ترسیدم. این ترس خودش گواه انسان بودنم است. گواه آن‌که هنوز چیزی درونم هست که فرق دارد میان من و فکرم.

وسواس، برای من فقط یک اختلال نیست. بلکه صحنه‌ای‌ست از کشمکش درونم. جایی که خودآگاهی، اخلاق، اضطراب و معنا با هم گره می‌خورند. جایی که خودم را می‌کاوم، هرچند به اجبار. جایی که شاید، با تمام رنجش، حقیقتی انسانی نهفته باشد: این‌که ذهن همیشه در اختیار ما نیست، ولی ما در نهایت می‌توانیم، یا باید، با آن گفت‌وگو کنیم.

و شاید این گفت‌وگو، آغاز رهایی باشد من محمد جعفر ترکان رواندرمانگر وسواس اینجا هستم تا با تو سفری برای دیدن جهانت را آغاز کنیم تو خوب میدانی که راهکارها چه هستند اما نمیدانی در چه جهانی این راهکارها را انجام دهی با من در واتس آپ تلگرام یا اینستگرام ارتباط بگیر 

09338729993 

این مطلب مفید بود؟ (0)(0)
نظرات (0)
20 اردیبهشت 1404 - 21:46
بازدید ها: 5

نظرات شما

نظرتون در مورد پست ,وسواس در سایه ی افکار آنگاه که به خودم شک میکنم چی هست ؟

  • Captcha
لطفا به نکات زیر توجه نمایید :
نظرات شما بعد از بررسی توسط پزشک و تایید نمایش داده می شود.
لطفا از بکار بردن کلمات غیر اخلاقی و به دور از فرهنگ ایرانی - اسلامی خودداری فرمایید.