مرگ عزیز، چیزی نیست که آدم به سادگی کنار بگذارد. وقتی میگویند «زمان همه چیز را حل میکند» گاهی در دل میگویم: اما برای من که نکرد... شش ماه، یک سال، دو سال گذشت، اما غم هنوز همانجا بود؛ انگار خانهای که سقفش فرو ریخته باشد و هیچکس سراغ بازسازیاش نیاید.
در روزهای اول، فکر میکردم این غم طبیعی است، باید صبور باشم و خودش میگذرد. اما بعد فهمیدم «ماندن در سوگ» فقط یک عبارت نیست، تجربهای است که میتواند آدم را از درون تهی کند. با آدمهایی مثل خودم حرف زدم؛ هرکدام داستانی داشتند اما یک نخ نامرئی همه را به هم وصل میکرد: سوگ نابهنجار، سوگی که نمیرود.
همهی ما گاهی میترسیم. اما بعضی از ترسها آنقدر پررنگ، تکراری و غیرقابل کنترلاند که زندگی روزمره را مختل میکنند.
اگر احساس میکنی ترسهایت نه فقط مقطعی، بلکه دائمی، ذهنگیر و خستهکننده شدهاند، شاید با نوع خاصی از اختلال وسواس فکری روبهرو باشی: فوبیاهای وسواسی.
بعضی آدمها همیشه احساس میکنند چیزی را اشتباه انجام دادهاند—حتی اگر هیچکس چیزی نگفته باشد. گاهی این حس آنقدر قوی است که تبدیل میشود به یک سایهی دائمی در زندگیشان.
اگر شما یا یکی از نزدیکانتان وسواس فکری-عملی (OCD) دارید، احتمالا با احساس گناه دائم، شدید و گاهی بیدلیل آشنا هستید. این مقاله، نگاهی روانشناسانه و پدیدارشناسانه به این نوع خاص از گناه دارد که به آن گناه اگزیستانسیال (وجودی) میگوییم.
وقتی از «وسواس» حرف میزنیم، بیشتر افراد به افکاری تکرارشونده درباره تمیزی یا چک کردن فکر میکنند. اما وسواس، چهرههای پنهانتری هم دارد. یکی از آنها، وسواس در حفظ و انباشت منابع، خودداری از خرج کردن، و ترس از ارائهی خود به جهان است.بعضی از افراد با اینکه توان مالی کافی دارند، از خرج کردن حتی برای نیازهای مهمی مثل سلامت روان خودداری میکنند. ممکن است ساعتها در مورد یک خرید ساده دودوتا چهارتا کنند، یا با وجود رنج عمیق درونی، نتوانند خود را راضی کنند تا برای درمان روانشناختی هزینه کنند. این رفتارها میتواند نشانههایی از نوع خاصی از وسواس باشد: وسواس در خرج کردن، انباشت و ناتوانی در ارائهی خود.
آیا تا به حال با کسی روبهرو شدهاید که برای انجام یک کار ساده، آنقدر درگیر جزئیات شده که اصل موضوع را فراموش کرده باشد؟ یا شاید خودتان بارها تجربه کردهاید که برای نوشتن یک پیام، ساعتها وقت صرف کردهاید تا همه چیز «دقیق و بینقص» باشد. این پدیده چیزی فراتر از دقت معمولی است؛ جزئینگری وسواسی، رفتاری است که هم در روانشناسی و هم در پدیدارشناسی (شاخهای از فلسفه که به تجربهی زیسته میپردازد) مورد توجه قرار گرفته است.
انکار، نخستین واکنش بسیاری از افراد سوگوار است؛ گویی ذهن انسانی نمیخواهد یا نمیتواند واقعیت فقدان را به رسمیت بشناسد. این انکار، در نگاه نخست، شکلی از دفاع روانی تلقی میشود؛ اما اگر با نگاهی پدیدارشناسانه به آن بنگریم، انکار بهمثابه تجربهای اصیل از مواجهه با جهان درهمشکسته پدیدار میشود. در این مقاله، تلاش میشود رابطهی انکار با ساختارهای وجودی انسان، خودشیفتگی، و مفهوم فقدان تحلیل شود.
در سنت پدیدارشناسی، تجربهی زیستهی انسان در مرکز توجه است. انکار، در این چارچوب، نه بهعنوان مکانیسمی آسیبشناختی، بلکه بهمثابه نحوهای خاص از بودن-در-جهان قابل درک است. فرد سوگوار، پس از فقدان، در جهانی گام مینهد که دلالتها، نشانهها و روابط معناییاش تغییر یافتهاند. انکار، تلاشی است برای حفظ جهان پیشین؛ جهانی که در آن «دیگری» هنوز حضور دارد.
از این منظر، انکار نه به معنای نپذیرفتن واقعیت، بلکه بیانگر مقاومت در برابر دگرگونی بنیادینی است که فقدان بر زیستجهان فرد تحمیل میکند. تجربهی سوگ، نوعی گسست در تداوم زندگی روزمره است، و انکار، شکلی است از تأخیر در پذیرش این گسست. سوگوار، با پناهبردن به انکار، میکوشد موقتا پیوستگی خود را با خود، دیگری و جهان حفظ کند.
اما این انکار، با ساختار خودشیفتگی نیز پیوندی عمیق دارد. در روانکاوی، خودشیفتگی ابتدایی انسان با تصویر «تمامیت» و «کنترل» همراه است. وقتی فرد، بهویژه اگر دارای ساختار روانی خودشیفته باشد، با فقدان مواجه میشود، این تجربه نهتنها غیاب دیگری، بلکه ترک در تصویر انسجامیافتهی خویشتن نیز هست. مرگ یا جدایی دیگری، تهدیدی برای خود تثبیتشده و نظم نمادینی است که فرد پیرامون آن ساخته است.
در اینجاست که انکار، بهمثابه تلاشی برای حفظ تمامیت خود، عمل میکند. «اگر دیگری هنوز زنده باشد»، آنگاه من نیز همان هستم که بودم. اما وقتی مرگ را بپذیرم، باید بازتعریفی از خود داشته باشم؛ تعریفی که شاید با تصویر خودبزرگبینانهام در تضاد باشد. اینجاست که انکار، بهجای آنکه صرفا واکنشی به رنج فقدان باشد، به دفاعی در برابر زوال خودشیفتگی بدل میشود.
پدیدارشناسی این وضعیت، ما را به سوی فهمی ژرفتر از ارتباط میان خود، دیگری، و جهان میبرد. فقدان، مرز میان خود و دیگری را آشکار میسازد؛ مرزی که در خودشیفتگی انکار میشود. اما پذیرش مرگ، بهمعنای پذیرش دیگری در غیرقابلتقلیلبودناش است. دیگری، نه فقط امتداد خود من، بلکه موجودی مستقل با مرگ، خاموشی و پایان است. انکار، در این معنا، تلاشی است برای پسزدن این تفاوت بنیادین.
درمان و مواجهه با انکار، در چنین بستری، تنها به پذیرش عقلانی مرگ محدود نمیشود. بلکه نیازمند فرآیندی است که در آن فرد بتواند با ازدستدادن، نهفقط دیگری، بلکه تصویری از خود نیز خداحافظی کند. تنها از این مسیر است که میتوان از انکار بهسوی سوگ اصیل، و از سوگ بهسوی معنابخشی نوین از خویشتن و جهان، گام برداشت.
در نهایت، انکار نه نقطهی ضعف، بلکه لحظهای است از تقابل وجودی با مرزهای بودن. درک پدیدارشناختی این لحظه، ما را از تقلیل آن به «علامت آسیب» بازمیدارد و بهجای آن، آن را بهمثابه بخش ضروری از فرآیند انسانی فقدان مینگرد؛ فرآیندی که در آن، انسان میان خودشیفتگی و پذیرش دیگری، در جستجوی معنا سرگردان است.
من محمد جعفر ترکان هراهتان هستم تا رنج فقدانتان را با آرامش و پذیرش پشت سر گذراید