همه‌ی ما گاهی می‌ترسیم. اما بعضی از ترس‌ها آن‌قدر پررنگ، تکراری و غیرقابل کنترل‌اند که زندگی روزمره‌ را مختل می‌کنند.
اگر احساس می‌کنی ترس‌هایت نه فقط مقطعی، بلکه دائمی، ذهن‌گیر و خسته‌کننده شده‌اند، شاید با نوع خاصی از اختلال وسواس فکری روبه‌رو باشی: فوبیاهای وسواسی.

26 اردیبهشت 1404 - 15:43
بازدید ها: 4

بعضی آدم‌ها همیشه احساس می‌کنند چیزی را اشتباه انجام داده‌اند—حتی اگر هیچ‌کس چیزی نگفته باشد. گاهی این حس آن‌قدر قوی است که تبدیل می‌شود به یک سایه‌ی دائمی در زندگی‌شان.
اگر شما یا یکی از نزدیکانتان وسواس فکری-عملی (OCD) دارید، احتمالاً با احساس گناه دائم، شدید و گاهی بی‌دلیل آشنا هستید. این مقاله، نگاهی روان‌شناسانه و پدیدارشناسانه به این نوع خاص از گناه دارد که به آن گناه اگزیستانسیال (وجودی) می‌گوییم.

25 اردیبهشت 1404 - 19:4
بازدید ها: 4

وقتی از «وسواس» حرف می‌زنیم، بیشتر افراد به افکاری تکرارشونده درباره تمیزی یا چک کردن فکر می‌کنند. اما وسواس، چهره‌های پنهان‌تری هم دارد. یکی از آن‌ها، وسواس در حفظ و انباشت منابع، خودداری از خرج کردن، و ترس از ارائه‌ی خود به جهان است.بعضی از افراد با این‌که توان مالی کافی دارند، از خرج کردن حتی برای نیازهای مهمی مثل سلامت روان خودداری می‌کنند. ممکن است ساعت‌ها در مورد یک خرید ساده دودوتا چهارتا کنند، یا با وجود رنج عمیق درونی، نتوانند خود را راضی کنند تا برای درمان روان‌شناختی هزینه کنند. این رفتارها می‌تواند نشانه‌هایی از نوع خاصی از وسواس باشد: وسواس در خرج کردن، انباشت و ناتوانی در ارائه‌ی خود.

23 اردیبهشت 1404 - 16:41
بازدید ها: 5

چرا برخی افراد نمی‌توانند از کنار هیچ چیزی بی‌تفاوت بگذرند؟

مقدمه

آیا تا به حال با کسی روبه‌رو شده‌اید که برای انجام یک کار ساده، آن‌قدر درگیر جزئیات شده که اصل موضوع را فراموش کرده باشد؟ یا شاید خودتان بارها تجربه کرده‌اید که برای نوشتن یک پیام، ساعت‌ها وقت صرف کرده‌اید تا همه چیز «دقیق و بی‌نقص» باشد. این پدیده چیزی فراتر از دقت معمولی است؛ جزئی‌نگری وسواسی، رفتاری است که هم در روان‌شناسی و هم در پدیدارشناسی (شاخه‌ای از فلسفه که به تجربه‌ی زیسته می‌پردازد) مورد توجه قرار گرفته است.

21 اردیبهشت 1404 - 13:48
بازدید ها: 5

گاهی فکر می‌کنم ذهنم دیگر به من تعلق ندارد. افکاری سرزده، سمج و ناآشنا، بی‌اجازه به میانه‌ی آگاهی‌ام قدم می‌گذارند و خانه می‌کنند. افکاری که نه خواستمشان، نه باورشان دارم، نه حتی می‌دانم از کجا آمده‌اند. فقط می‌دانم هستند. با صدایی بلندتر از من، با نیرویی بیشتر از اراده‌ام، و حضوری که نمی‌توانم نادیده‌اش بگیرم.می‌گویند این وسواس است. ولی این واژه برایم زیادی تمیز و فنی است. آنچه من تجربه می‌کنم، بیشتر شبیه شکاف خوردن در دیواره‌ی بودنم است. انگار ذهنم از خودم جدا می‌شود و در برابر خودم می‌ایستد. فکری ظاهر می‌شود – مثلا این‌که نکند به کسی آسیب بزنم، نکند کاری نادرست کرده باشم، نکند گناهکار باشم – و من در برابر آن درمانده می‌مانم. حتی اگر بدانم که این فقط یک فکر است، باز هم از عمق وجودم می‌لرزم. گاهی این فکر مثل توده‌ای یخ، گلویم را می‌فشارد.

20 اردیبهشت 1404 - 21:46
بازدید ها: 6

پدیدارشناسی انکار و خودشیفتگی در فرد سوگوار

انکار، نخستین واکنش بسیاری از افراد سوگوار است؛ گویی ذهن انسانی نمی‌خواهد یا نمی‌تواند واقعیت فقدان را به رسمیت بشناسد. این انکار، در نگاه نخست، شکلی از دفاع روانی تلقی می‌شود؛ اما اگر با نگاهی پدیدارشناسانه به آن بنگریم، انکار به‌مثابه تجربه‌ای اصیل از مواجهه با جهان درهم‌شکسته پدیدار می‌شود. در این مقاله، تلاش می‌شود رابطه‌ی انکار با ساختارهای وجودی انسان، خودشیفتگی، و مفهوم فقدان تحلیل شود.

در سنت پدیدارشناسی، تجربه‌ی زیسته‌ی انسان در مرکز توجه است. انکار، در این چارچوب، نه به‌عنوان مکانیسمی آسیب‌شناختی، بلکه به‌مثابه نحوه‌ای خاص از بودن-در-جهان قابل درک است. فرد سوگوار، پس از فقدان، در جهانی گام می‌نهد که دلالت‌ها، نشانه‌ها و روابط معنایی‌اش تغییر یافته‌اند. انکار، تلاشی است برای حفظ جهان پیشین؛ جهانی که در آن «دیگری» هنوز حضور دارد.

از این منظر، انکار نه به معنای نپذیرفتن واقعیت، بلکه بیانگر مقاومت در برابر دگرگونی بنیادینی است که فقدان بر زیست‌جهان فرد تحمیل می‌کند. تجربه‌ی سوگ، نوعی گسست در تداوم زندگی روزمره است، و انکار، شکلی است از تأخیر در پذیرش این گسست. سوگوار، با پناه‌بردن به انکار، می‌کوشد موقتاً پیوستگی خود را با خود، دیگری و جهان حفظ کند.

اما این انکار، با ساختار خودشیفتگی نیز پیوندی عمیق دارد. در روان‌کاوی، خودشیفتگی ابتدایی انسان با تصویر «تمامیت» و «کنترل» همراه است. وقتی فرد، به‌ویژه اگر دارای ساختار روانی خودشیفته باشد، با فقدان مواجه می‌شود، این تجربه نه‌تنها غیاب دیگری، بلکه تَرَک در تصویر انسجام‌یافته‌ی خویشتن نیز هست. مرگ یا جدایی دیگری، تهدیدی برای خودِ تثبیت‌شده و نظم نمادینی است که فرد پیرامون آن ساخته است.

در اینجاست که انکار، به‌مثابه تلاشی برای حفظ تمامیتِ خود، عمل می‌کند. «اگر دیگری هنوز زنده باشد»، آنگاه من نیز همان هستم که بودم. اما وقتی مرگ را بپذیرم، باید بازتعریفی از خود داشته باشم؛ تعریفی که شاید با تصویر خودبزرگ‌بینانه‌ام در تضاد باشد. اینجاست که انکار، به‌جای آنکه صرفاً واکنشی به رنج فقدان باشد، به دفاعی در برابر زوال خودشیفتگی بدل می‌شود.

پدیدارشناسی این وضعیت، ما را به سوی فهمی ژرف‌تر از ارتباط میان خود، دیگری، و جهان می‌برد. فقدان، مرز میان خود و دیگری را آشکار می‌سازد؛ مرزی که در خودشیفتگی انکار می‌شود. اما پذیرش مرگ، به‌معنای پذیرش دیگری در غیرقابل‌تقلیل‌بودن‌اش است. دیگری، نه فقط امتداد خود من، بلکه موجودی مستقل با مرگ، خاموشی و پایان است. انکار، در این معنا، تلاشی است برای پس‌زدن این تفاوت بنیادین.

درمان و مواجهه با انکار، در چنین بستری، تنها به پذیرش عقلانی مرگ محدود نمی‌شود. بلکه نیازمند فرآیندی است که در آن فرد بتواند با از‌دست‌دادن، نه‌فقط دیگری، بلکه تصویری از خود نیز خداحافظی کند. تنها از این مسیر است که می‌توان از انکار به‌سوی سوگ اصیل، و از سوگ به‌سوی معنابخشی نوین از خویشتن و جهان، گام برداشت.

در نهایت، انکار نه نقطه‌ی ضعف، بلکه لحظه‌ای است از تقابل وجودی با مرزهای بودن. درک پدیدارشناختیِ این لحظه، ما را از تقلیل آن به «علامت آسیب» بازمی‌دارد و به‌جای آن، آن را به‌مثابه بخش ضروری از فرآیند انسانیِ فقدان می‌نگرد؛ فرآیندی که در آن، انسان میان خودشیفتگی و پذیرش دیگری، در جستجوی معنا سرگردان است. 

من محمد جعفر ترکان هراهتان هستم  تا رنج فقدانتان را با آرامش و پذیرش پشت سر گذراید 

16 فروردین 1404 - 17:58
بازدید ها: 10

وسواس در سوگ: نگاهی فلسفی و پژوهشی به آشفتگی ذهن در غیاب دیگری

مرگ، اگرچه قطعی‌ترین واقعیت زندگی است، همچنان از رازآلودترین تجربه‌های انسانی باقی مانده است. زمانی که سوگ، به‌ویژه پس از فقدانی ناگهانی یا پرتنش، روان فرد را در بر می‌گیرد، نه‌تنها اندوه، بلکه اشکال پیچیده‌تری از اختلالات روانی نیز بروز می‌یابد. یکی از این اشکال، وسواس فکری-عملی پس از سوگ است؛ پدیده‌ای که در مرز میان روان‌شناسی، فلسفه ذهن، و وجود انسان قرار می‌گیرد.

از منظر فلسفی، می‌توان گفت که وسواس در سوگ، تجلی تلاشی نافرجام برای بازسازی معناست. وقتی یک عزیز از دست می‌رود، جهان معنای پیشین خود را از دست می‌دهد. ذهن، که پیوسته در پی نظم و علت‌مندی است، نمی‌تواند با بی‌پاسخی مرگ کنار بیاید. اینجاست که وسواس، به‌مثابه تکرار خستگی‌ناپذیرِ افکار، صحنه‌ها و واگویه‌ها، خود را نشان می‌دهد. این تکرار، در عین حال که رنج‌افزا است، تلاشی برای بازگرداندن نوعی حس کنترل بر رویدادی است که اساساً از کنترل ما خارج بوده است.

پژوهش‌های روان‌شناختی نشان داده‌اند که سوگ پیچیده می‌تواند زمینه‌ساز اختلال وسواس فکری-عملی (OCD) شود، به‌ویژه زمانی که فقدان با احساس گناه، مسئولیت‌پذیری افراطی یا روابط حل‌نشده همراه باشد. در این وضعیت، ذهن به‌طور وسواس‌گونه به بازسازی گذشته، یافتن خطاها، یا پیشگیری از تکرار «اشتباه» می‌پردازد. این تلاش وسواس‌گونه، بیش از آنکه راهی برای پذیرش واقعیت باشد، در عمل به تأخیر انداختن آن است.

مفهوم تکرار در فلسفه نیچه، و همچنین در روان‌کاوی لکانی، کلیدی است. نیچه در ایده‌ی «بازگشت ابدی» از تکراری سخن می‌گوید که انسان را به تأملی عمیق بر زندگی‌اش وا‌می‌دارد. در مورد وسواس پس از سوگ، این بازگشت ابدی به لحظه‌ی فقدان، نوعی تعلیق در زمان ایجاد می‌کند؛ فرد نمی‌تواند به آینده برود، چون ذهن او هنوز در لحظه‌ای منجمد شده است که داغ بر قلبش گذاشته است.

با این‌همه، درک وسواس پس از سوگ تنها در قالب آسیب روانی کافی نیست. این پدیده، آیینه‌ای از وضعیت اگزیستانسیال انسان نیز هست: موجودی ناآرام در برابر مرگ، در جستجوی معنا در جهانی که اغلب خاموش است. از این دیدگاه، درمان وسواس پس از سوگ، تنها مهار نشانه‌ها نیست، بلکه گفت‌وگویی است نافرجام میان رنج و معنا، میان از‌دست‌دادن و ساختن دوباره  است اگر پس از سوگ چنین حالاتی از وسواس را تجربه می کنید من محمد جعفر ترکان همراه شما می شوم تا بتوانید حال خود را بهبود و تسلی بخشید.

15 فروردین 1404 - 22:10
بازدید ها: 15

 

سوگ پیچیده، سفری است که برخلاف سوگ طبیعی، راهی پر از موانع و بن‌بست‌ها دارد. وقتی فقدان آن‌چنان عمیق و ناگهانی باشد که ذهن و روح نتوانند آن را پردازش کنند، غم به حالتی پایدار و ناتمام تبدیل می‌شود. این نوع سوگ، به‌جای یک فرایند تطبیقی، می‌تواند فرد را در چرخه‌ای از اندوه مداوم، احساس گناه و ناتوانی گرفتار کند.

در سوگ پیچیده، افسردگی به شکلی شدیدتر و طولانی‌تر بروز می‌کند. فرد ممکن است برای ماه‌ها یا حتی سال‌ها در مرحله‌ای از سوگواری باقی بماند، بدون آنکه بتواند پذیرش و بازگشت به زندگی را تجربه کند. خاطرات فرد ازدست‌رفته نه‌تنها تسلی‌بخش نیستند، بلکه مانند زخم‌هایی باز، هر روز تازه می‌شوند. احساس گناه، افکاری مانند «اگر می‌توانستم کاری بکنم»، «اگر بیشتر مراقبش بودم»، یا «اگر آخرین حرفم متفاوت بود»، را به شکل وسواس‌گونه در ذهن تکرار می‌کند و فرد را درگیر پشیمانی‌هایی می‌کند که تغییری در گذشته ایجاد نمی‌کنند، اما حال او را از بین می‌برند.

 

12 اسفند 1403 - 10:27
بازدید ها: 22