من همیشه فکر می‌کردم مشکل من «فکرهای مزاحم» است؛ چیزهایی که ناگهان می‌آیند و نمی‌روند. اما هرچه بیشتر به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم مسئله عمیق‌تر از چند فکر تکراری است. مسئله این است که جهان برای من، آن انسجام بدیهی و آرامش‌بخشش را از دست داده است. چیزی در تجربه‌ی من از زندگی ترک برداشته؛ و وسواس، شاید تنها راهی بوده که با آن ترک زندگی کرده‌ام.

3 دی 1404 - 14:54
بازدید ها: 3

 چرا افرادی که داغ‌دیده‌اند اغلب احساس می‌کنند زمان «متوقف» یا «بی‌جریان» شده است؟ اگرچه از نظر واقعیت فیزیکی زمان همچنان می‌گذرد.

 برای تحلیل این تجربه باید سه نوع دیدگاه زمانی را که انسان‌ها در تجربه‌ی خود دارند از هم تمایز دهیم:

  1. دیدگاه ادراکی (Perceptual):
    این دیدگاه به آگاهی مستقیم و حسی از زمان «حال» مربوط است — مانند تجربه‌ی دیدن یا شنیدن چیزی در همان لحظه که رخ می‌دهد. این دیدگاه به‌طور معمول در تجربه‌ی غم دستخوش تغییر جدی نمی‌شود.

  2. دیدگاه عاملی
    این دیدگاه شامل آگاهی از توالی اعمال و رویدادهاست — یعنی فرد می‌داند چه اتفاقی لحظه قبل افتاده و انتظار چه چیزی را دارد. این ساختار برای ادامه‌ی فعالیت‌های معمول ضروری است. 

  3. دیدگاهِ روایی (Narrative):
    این دیدگاه گسترده‌ترین است و شامل تفسیر تجربیات گذشته و تصویرسازی از آینده می‌شود — یا به‌عبارت دیگر، داستانی که انسان از زندگی خود می‌سازد. 

گاه تجربه‌ی غم به‌طور عمده دیدگاه روایی فرد را تحت تأثیر قرار می‌دهد. به‌عبارتی، وقتی فرد کسی را از دست می‌دهد، داستانی که از گذشته و آینده در ذهن دارد دچار تزلزل می‌شود. این باعث می‌شود زمان به‌گونه‌ای تجربه شود که گویی دیگر همان جریان طبیعی را ندارد، حتی اگر فرد هنوز قادر به انجام کارهای روزمره باشد.

29 آذر 1404 - 7:18
بازدید ها: 9

همیشه تصور می‌کردم وسواس یعنی فکری که می‌آید و نمی‌رود؛ جمله‌ای مزاحم، تصویری ناخواسته، یا ترسی که مدام خود را تکرار می‌کند. اما وسواس بویایی این تصور را به‌هم می‌ریزد. این‌جا، مسئله «فکر» نیست؛ بدن است که چیزی را تجربه می‌کند، بی‌آنکه بتوان آن را به گزاره‌ای روشن ترجمه کرد. بویی هست، یا دست‌کم چنین احساس می‌شود، و همین کافی است تا جهان به مکانی تهدیدآمیز بدل شود.

26 آذر 1404 - 9:49
بازدید ها: 10

پس از مرگ یک عزیز، آنچه در وهله‌ی نخست فرو می‌ریزد فقط یک رابطه نیست؛ بلکه جهانی است که با او معنا داشت. روزها هنوز می‌گذرند، ساعت‌ها هنوز کار می‌کنند، اشیا هنوز در جای خود هستند، اما چیزی در نسبت من با آن‌ها دیگر درست کار نمی‌کند. انگار جهان، همان جهان سابق است، اما راه نمی‌آید؛ نمی‌دانم با آن چه باید بکنم

25 آذر 1404 - 11:51
بازدید ها: 16

بعد از فقدان، اولین چیزی که از دست می‌دهیم خودِ زمان است.
نه ساعت از حرکت می‌ایستد، نه تقویم؛ اما «آینده» دیگر جلو نمی‌رود.
روزها می‌گذرند، کارها انجام می‌شوند، مردم حرف می‌زنند،
اما من جایی در میانه‌ی یک اکنونِ کش‌دار گیر کرده‌ام؛
اکنونی که نه می‌گذرد، نه معنا می‌سازد.

24 آذر 1404 - 16:7
بازدید ها: 9

صدای آهستهٔ وسواس در سال‌های پیری

 اولین چیزی که در ذهنم صدا کرد، سکوت بود؛
سکوتی که سال‌ها همراه آدم‌هایی بوده که شاید هیچ‌کس حتی نامش را نمی‌داند.
سالمندانی که در گوشهٔ خانه‌هایشان، یا در پشت درهای بستهٔ کلینیک‌ها،
با ذهنی زندگی می‌کنند که از آنِ خودشان نیست؛
ذهنی که گاهی با صدای بلند سرزنش می‌کند،
گاهی آرام نجوا می‌کند: «مطمئنی؟ دوباره چک کن… شاید اشتباه کردی.»

این مقاله یک آینه است .
آینه‌ای که نه تنها چهرهٔ وسواس را نشان می‌داد، بلکه چهرهٔ انسان را،
با ضعف‌ها، تردیدها، دلواپسی‌ها و رنج‌هایش.

 

11 آذر 1404 - 19:14
بازدید ها: 16
دسته بندی : وسواس

گاهی فکر می‌کنم زندگی من از دو لایه ساخته شده است:
یک لایه‌ی سطحی که دیگران می‌بینند—ظاهر آرام، کنترل‌شده و محتاطم—
و یک لایه‌ی عمیق‌تر که کمتر کسی از آن خبر دارد: جایی که خشم مثل یک موجود زنده، کمین کرده و منتظر لحظه‌ای برای بیدار شدن است.

سال‌ها طول کشید تا بفهمم این خشم، صرفا واکنش به یک رفتار آزاردهنده یا یک بی‌عدالتی نیست؛
بلکه بخشی از تجربه‌ی وسواس اجباری من است.
وسواسی که مثل یک سایه، همیشه چند قدم عقب‌تر از من حرکت می‌کند و در لحظات خاص خودش را نشان می‌دهد.

3 آذر 1404 - 21:23
بازدید ها: 22

همه‌ی ما گاهی می‌ترسیم. اما بعضی از ترس‌ها آن‌قدر پررنگ، تکراری و غیرقابل کنترل‌اند که زندگی روزمره‌ را مختل می‌کنند.
اگر احساس می‌کنی ترس‌هایت نه فقط مقطعی، بلکه دائمی، ذهن‌گیر و خسته‌کننده شده‌اند، شاید با نوع خاصی از اختلال وسواس فکری روبه‌رو باشی: فوبیاهای وسواسی.

26 اردیبهشت 1404 - 15:43
بازدید ها: 54