چرا افرادی که داغ‌دیده‌اند اغلب احساس می‌کنند زمان «متوقف» یا «بی‌جریان» شده است؟ اگرچه از نظر واقعیت فیزیکی زمان همچنان می‌گذرد.

 برای تحلیل این تجربه باید سه نوع دیدگاه زمانی را که انسان‌ها در تجربه‌ی خود دارند از هم تمایز دهیم:

  1. دیدگاه ادراکی (Perceptual):
    این دیدگاه به آگاهی مستقیم و حسی از زمان «حال» مربوط است — مانند تجربه‌ی دیدن یا شنیدن چیزی در همان لحظه که رخ می‌دهد. این دیدگاه به‌طور معمول در تجربه‌ی غم دستخوش تغییر جدی نمی‌شود.

  2. دیدگاه عاملی
    این دیدگاه شامل آگاهی از توالی اعمال و رویدادهاست — یعنی فرد می‌داند چه اتفاقی لحظه قبل افتاده و انتظار چه چیزی را دارد. این ساختار برای ادامه‌ی فعالیت‌های معمول ضروری است. 

  3. دیدگاهِ روایی (Narrative):
    این دیدگاه گسترده‌ترین است و شامل تفسیر تجربیات گذشته و تصویرسازی از آینده می‌شود — یا به‌عبارت دیگر، داستانی که انسان از زندگی خود می‌سازد. 

گاه تجربه‌ی غم به‌طور عمده دیدگاه روایی فرد را تحت تأثیر قرار می‌دهد. به‌عبارتی، وقتی فرد کسی را از دست می‌دهد، داستانی که از گذشته و آینده در ذهن دارد دچار تزلزل می‌شود. این باعث می‌شود زمان به‌گونه‌ای تجربه شود که گویی دیگر همان جریان طبیعی را ندارد، حتی اگر فرد هنوز قادر به انجام کارهای روزمره باشد.

29 آذر 1404 - 7:18
بازدید ها: 9

پس از مرگ یک عزیز، آنچه در وهله‌ی نخست فرو می‌ریزد فقط یک رابطه نیست؛ بلکه جهانی است که با او معنا داشت. روزها هنوز می‌گذرند، ساعت‌ها هنوز کار می‌کنند، اشیا هنوز در جای خود هستند، اما چیزی در نسبت من با آن‌ها دیگر درست کار نمی‌کند. انگار جهان، همان جهان سابق است، اما راه نمی‌آید؛ نمی‌دانم با آن چه باید بکنم

25 آذر 1404 - 11:51
بازدید ها: 16

بعد از فقدان، اولین چیزی که از دست می‌دهیم خودِ زمان است.
نه ساعت از حرکت می‌ایستد، نه تقویم؛ اما «آینده» دیگر جلو نمی‌رود.
روزها می‌گذرند، کارها انجام می‌شوند، مردم حرف می‌زنند،
اما من جایی در میانه‌ی یک اکنونِ کش‌دار گیر کرده‌ام؛
اکنونی که نه می‌گذرد، نه معنا می‌سازد.

24 آذر 1404 - 16:7
بازدید ها: 9

وقتی یکی از اعضای خانواده از جهان می‌رود، چیزی بیش از یک فرد کم می‌شود؛ گویی معماری درونی خانه فرو می‌ریزد. ما در خانواده فقط کنار هم زندگی نمی‌کنیم؛ در یکدیگر لانه می‌کنیم. مرگ یک عزیز، تنها پایان زیست او نیست؛ بلکه آغاز نوعی بی‌خانمانی درونی در تک‌تک اعضای خانواده است.

آنچه در این لحظات فهمیدم، این بود که سوگ همیشه فردی به‌نظر می‌رسد اما هرگز تنها فردی نیست. مثل سنگی که در آب می‌افتد، موج‌هایش در همه‌ی ظرف پخش می‌شود. هرکس واکنش خاص خودش را دارد: یکی گریه می‌کند، دیگری سکوت می‌کند، سومی خودش را وقف کار یا خدمت به بقیه می‌کند.  خانواده واحدی است که هر عضو آن نقش متفاوتی در سوگ ایفا می‌کند، اما هیچ‌کس از اثر فقدان مصون نیست.

1 آذر 1404 - 21:25
بازدید ها: 19

سوگ پیش از آن‌که در کلمات بنشیند، در بدن فرود می‌آید. خبر فقدان غالباً هنوز در ذهن «فهم» نشده، اما بدن پیشاپیش واکنش نشان داده است: زانوها سست می‌شود، گلویی می‌سوزد، نفس کوتاه می‌گردد. از منظر پدیدارشناسی، این‌ها فقط «علائم» نیستند؛ شیوه‌های تازهٔ بودن‌در-جهان‌اند، جایی که ریتم عادی زندگی گسسته و معناها جابجا شده‌ان

26 مرداد 1404 - 9:50
بازدید ها: 46

ماندن در سوگ؛ روایت من و دیگران

مرگ عزیز، چیزی نیست که آدم به سادگی کنار بگذارد. وقتی می‌گویند «زمان همه چیز را حل می‌کند» گاهی در دل می‌گویم: اما برای من که نکرد... شش ماه، یک سال، دو سال گذشت، اما غم هنوز همان‌جا بود؛ انگار خانه‌ای که سقفش فرو ریخته باشد و هیچ‌کس سراغ بازسازی‌اش نیاید.

در روزهای اول، فکر می‌کردم این غم طبیعی است، باید صبور باشم و خودش می‌گذرد. اما بعد فهمیدم «ماندن در سوگ» فقط یک عبارت نیست، تجربه‌ای است که می‌تواند آدم را از درون تهی کند. با آدم‌هایی مثل خودم حرف زدم؛ هرکدام داستانی داشتند اما یک نخ نامرئی همه را به هم وصل می‌کرد: سوگ نابهنجار، سوگی که نمی‌رود.

23 مرداد 1404 - 20:18
بازدید ها: 41

سوگواری برای من همیشه تصویری از اشک‌ها، ناله‌ها، و مراسم خاکسپاری بود؛ تصاویری که بارها در زندگی خود یا اطرافیانم دیده‌ام. اما با تجربه‌ی شخصی، فهمیدم که سوگ تنها در مرگ عزیزان خلاصه نمی‌شود. گاهی فقدان سلامتی، پایان یک رابطه، از دست دادن فرصت شغلی، یا حتی گم کردن یک یادگار کوچک هم می‌تواند همان آتشفشان عاطفی را درون ما شعله‌ور کند.
این جستار روایتی است از سفر شخصی من با سوگ، در کنار نگاهی تحلیلی به تجلی‌ها، پیچیدگی‌ها و درمان‌های آن؛ مسیری که شاید برای شما هم آشنا باشد.

 

21 مرداد 1404 - 23:11
بازدید ها: 43

 

سوگ پیچیده، سفری است که برخلاف سوگ طبیعی، راهی پر از موانع و بن‌بست‌ها دارد. وقتی فقدان آن‌چنان عمیق و ناگهانی باشد که ذهن و روح نتوانند آن را پردازش کنند، غم به حالتی پایدار و ناتمام تبدیل می‌شود. این نوع سوگ، به‌جای یک فرایند تطبیقی، می‌تواند فرد را در چرخه‌ای از اندوه مداوم، احساس گناه و ناتوانی گرفتار کند.

در سوگ پیچیده، افسردگی به شکلی شدیدتر و طولانی‌تر بروز می‌کند. فرد ممکن است برای ماه‌ها یا حتی سال‌ها در مرحله‌ای از سوگواری باقی بماند، بدون آنکه بتواند پذیرش و بازگشت به زندگی را تجربه کند. خاطرات فرد ازدست‌رفته نه‌تنها تسلی‌بخش نیستند، بلکه مانند زخم‌هایی باز، هر روز تازه می‌شوند. احساس گناه، افکاری مانند «اگر می‌توانستم کاری بکنم»، «اگر بیشتر مراقبش بودم»، یا «اگر آخرین حرفم متفاوت بود»، را به شکل وسواس‌گونه در ذهن تکرار می‌کند و فرد را درگیر پشیمانی‌هایی می‌کند که تغییری در گذشته ایجاد نمی‌کنند، اما حال او را از بین می‌برند.

 

12 اسفند 1403 - 10:27
بازدید ها: 52