گاهی فکر میکنم ذهنم دیگر به من تعلق ندارد. افکاری سرزده، سمج و ناآشنا، بیاجازه به میانهی آگاهیام قدم میگذارند و خانه میکنند. افکاری که نه خواستمشان، نه باورشان دارم، نه حتی میدانم از کجا آمدهاند. فقط میدانم هستند. با صدایی بلندتر از من، با نیرویی بیشتر از ارادهام، و حضوری که نمیتوانم نادیدهاش بگیرم.میگویند این وسواس است. ولی این واژه برایم زیادی تمیز و فنی است. آنچه من تجربه میکنم، بیشتر شبیه شکاف خوردن در دیوارهی بودنم است. انگار ذهنم از خودم جدا میشود و در برابر خودم میایستد. فکری ظاهر میشود – مثلا اینکه نکند به کسی آسیب بزنم، نکند کاری نادرست کرده باشم، نکند گناهکار باشم – و من در برابر آن درمانده میمانم. حتی اگر بدانم که این فقط یک فکر است، باز هم از عمق وجودم میلرزم. گاهی این فکر مثل تودهای یخ، گلویم را میفشارد.