من همیشه فکر می‌کردم مشکل من «فکرهای مزاحم» است؛ چیزهایی که ناگهان می‌آیند و نمی‌روند. اما هرچه بیشتر به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم مسئله عمیق‌تر از چند فکر تکراری است. مسئله این است که جهان برای من، آن انسجام بدیهی و آرامش‌بخشش را از دست داده است. چیزی در تجربه‌ی من از زندگی ترک برداشته؛ و وسواس، شاید تنها راهی بوده که با آن ترک زندگی کرده‌ام.

3 دی 1404 - 14:54
بازدید ها: 3

همیشه تصور می‌کردم وسواس یعنی فکری که می‌آید و نمی‌رود؛ جمله‌ای مزاحم، تصویری ناخواسته، یا ترسی که مدام خود را تکرار می‌کند. اما وسواس بویایی این تصور را به‌هم می‌ریزد. این‌جا، مسئله «فکر» نیست؛ بدن است که چیزی را تجربه می‌کند، بی‌آنکه بتوان آن را به گزاره‌ای روشن ترجمه کرد. بویی هست، یا دست‌کم چنین احساس می‌شود، و همین کافی است تا جهان به مکانی تهدیدآمیز بدل شود.

26 آذر 1404 - 9:49
بازدید ها: 10

سوگ پیش از آن‌که در کلمات بنشیند، در بدن فرود می‌آید. خبر فقدان غالباً هنوز در ذهن «فهم» نشده، اما بدن پیشاپیش واکنش نشان داده است: زانوها سست می‌شود، گلویی می‌سوزد، نفس کوتاه می‌گردد. از منظر پدیدارشناسی، این‌ها فقط «علائم» نیستند؛ شیوه‌های تازهٔ بودن‌در-جهان‌اند، جایی که ریتم عادی زندگی گسسته و معناها جابجا شده‌ان

26 مرداد 1404 - 9:50
بازدید ها: 47

ماندن در سوگ؛ روایت من و دیگران

مرگ عزیز، چیزی نیست که آدم به سادگی کنار بگذارد. وقتی می‌گویند «زمان همه چیز را حل می‌کند» گاهی در دل می‌گویم: اما برای من که نکرد... شش ماه، یک سال، دو سال گذشت، اما غم هنوز همان‌جا بود؛ انگار خانه‌ای که سقفش فرو ریخته باشد و هیچ‌کس سراغ بازسازی‌اش نیاید.

در روزهای اول، فکر می‌کردم این غم طبیعی است، باید صبور باشم و خودش می‌گذرد. اما بعد فهمیدم «ماندن در سوگ» فقط یک عبارت نیست، تجربه‌ای است که می‌تواند آدم را از درون تهی کند. با آدم‌هایی مثل خودم حرف زدم؛ هرکدام داستانی داشتند اما یک نخ نامرئی همه را به هم وصل می‌کرد: سوگ نابهنجار، سوگی که نمی‌رود.

23 مرداد 1404 - 20:18
بازدید ها: 42

آیا همیشه بعد از انجام کاری، با خودت فکر می‌کنی:
🔸 «نکنه اشتباه کردم؟»
🔸 «مطمئن نیستم درست انجامش دادم!»
🔸 «ای کاش یه بار دیگه چک می‌کردم...»
اگر این جملات برایت آشناست، شاید با یکی از جنبه‌های پنهان وسواس دست به گریبان باشی: شک مزمن به کفایت خود.

29 اردیبهشت 1404 - 20:26
بازدید ها: 56

همه‌ی ما گاهی می‌ترسیم. اما بعضی از ترس‌ها آن‌قدر پررنگ، تکراری و غیرقابل کنترل‌اند که زندگی روزمره‌ را مختل می‌کنند.
اگر احساس می‌کنی ترس‌هایت نه فقط مقطعی، بلکه دائمی، ذهن‌گیر و خسته‌کننده شده‌اند، شاید با نوع خاصی از اختلال وسواس فکری روبه‌رو باشی: فوبیاهای وسواسی.

26 اردیبهشت 1404 - 15:43
بازدید ها: 54

چرا برخی افراد نمی‌توانند از کنار هیچ چیزی بی‌تفاوت بگذرند؟

مقدمه

آیا تا به حال با کسی روبه‌رو شده‌اید که برای انجام یک کار ساده، آن‌قدر درگیر جزئیات شده که اصل موضوع را فراموش کرده باشد؟ یا شاید خودتان بارها تجربه کرده‌اید که برای نوشتن یک پیام، ساعت‌ها وقت صرف کرده‌اید تا همه چیز «دقیق و بی‌نقص» باشد. این پدیده چیزی فراتر از دقت معمولی است؛ جزئی‌نگری وسواسی، رفتاری است که هم در روان‌شناسی و هم در پدیدارشناسی (شاخه‌ای از فلسفه که به تجربه‌ی زیسته می‌پردازد) مورد توجه قرار گرفته است.

21 اردیبهشت 1404 - 13:48
بازدید ها: 43

گاهی فکر می‌کنم ذهنم دیگر به من تعلق ندارد. افکاری سرزده، سمج و ناآشنا، بی‌اجازه به میانه‌ی آگاهی‌ام قدم می‌گذارند و خانه می‌کنند. افکاری که نه خواستمشان، نه باورشان دارم، نه حتی می‌دانم از کجا آمده‌اند. فقط می‌دانم هستند. با صدایی بلندتر از من، با نیرویی بیشتر از اراده‌ام، و حضوری که نمی‌توانم نادیده‌اش بگیرم.می‌گویند این وسواس است. ولی این واژه برایم زیادی تمیز و فنی است. آنچه من تجربه می‌کنم، بیشتر شبیه شکاف خوردن در دیواره‌ی بودنم است. انگار ذهنم از خودم جدا می‌شود و در برابر خودم می‌ایستد. فکری ظاهر می‌شود – مثلا این‌که نکند به کسی آسیب بزنم، نکند کاری نادرست کرده باشم، نکند گناهکار باشم – و من در برابر آن درمانده می‌مانم. حتی اگر بدانم که این فقط یک فکر است، باز هم از عمق وجودم می‌لرزم. گاهی این فکر مثل توده‌ای یخ، گلویم را می‌فشارد.

20 اردیبهشت 1404 - 21:46
بازدید ها: 44