من با خانمي دوست هستم آشنايي ما برميگردِ به سال گذشته، که تا ب امروز ادامه داشته، رابطهاي که بنظرم ميشه درحال حاضر بهش "عشق" گفت... (يک حس دوطرفه و البته قوي)
خب حالا مشکل کجاست؟ درحقيقت توو زندگي ، اين خانمي که دوستش دارم و اونم دوستم داره فردي (مرد) حدوداً بيستسالي ميشه تووي زندگيش حضور داره، يعني آشناي نزديک در خونوادهشون که البته متاهل هم هست متاسفانه ، دوستِ من(عشقم) بدليل سختي و دشواريهاي بسيار زياد در زندگيش ، يجورايي نسبت به اون فرد علاقمند شد،اونم درحد بسياربسياربسيار زياد بنظر خودم: اون مرد رو درتصوراتش يک فرشتهي نجات ميديدِِ، و اينطور که ميگه، سالهاي سال توو ذهنش با اون زندگي ميکرد،،،! بدبختانه بقدري وسواس داره، و بااينکه خودش ميخواد ولي توانايي پشتسر گذاشتن گذسته و فراموش کردن احساسي که داشته رو نداره...!!!!! با اينکه مثل روز برام روشن، که عاشقمِ و باتمام وجودش(درحد توانش) سعي ميکنه کار درست انجام بده و يک يار و همدم واقعي و بينقص واسم باشه ولي اين وسواس و اين دوستداشتن آذاردهندهاي😖 که ساليان سالِ توو مغزش نسبت به اون فرد داشته و داره، رشد کرده... بمن ميگه من و شما ميتونيم باهم ازدواج کنيم، و بهت اطمينان ميدم برات از هيچمحبطي از هيچکاري مضائقه نکنم و عاشقانه باهات زندگي کنم ولي توان کنار گذاشتن فلاني رو ندارم خيلي دلم ميخواد ولي نميتونم مدام ميگه: آخه بييييست ساله، چجوري ميتونم از ذهن و زندگيم بيرون بندازمش...!؟!؟
خلاصه، کاملاً طبيعي و واضح بااين تفاسير، من هرگز نخواهم توانست باهاش ادامه بدم، و بهش عشق بورزم... بقدري اين ماجرا برام آذاردهنده ، عذاب آور و شکنجهست😖 که احساس ميکنم بايد بسرعت بيخيال اين رابطه و مثلاً عشق بشم... 😕
نميدونم، بايد چيکار کنم!؟ نميدونم، چجوري ميشه به خودمون کمک کنيم!؟ نميدونم، آيا اصلاً هيچ راهنجات يا اُميد هست؟
آخه از طرفي هم ميگه بدون تو نابود ميشم (راستش منم بدون اون،حالو روز خوبينخواهم داشت!)
فشار روحي و عصبي داره نابودم ميکنه البته خودشم حال و روز خوبي نداره درحقيقت ذرهذره داريم آب ميشيم...
《نميدونم، آيا اصلاً راه نجاتي وجود داره، بخدا قسم ديگه توانندارم بيشتر ازين شکنجهي احساسي بشم》