مدت بيست وسه سال ک ازدواج کردم ويه پسر بيست ساله دارم منو همسرم هردو تحصيلکرده هستيم من چون خيلي علاقه به ادامه تحصيل داشتم همسرمو تشويق کردم تا براي مقطع بالاتر اقدام کنه اما متاسفانه دراينمدت با گروهي اشنا شد هم مرد متاهل توي گروه بود هم دختر مجرد حدود دوازده نفر بودن اما کم کم به پنج نفر رسيدن دو مرد متاهل يک زن متاهل ودو دختر مجرد من هم يکبار همراهيشثن کردم اما چون برخورد يکي ازاين خانمهاي مجرد درشان نبود ترجيح دادم باتذکر دادن به همسرم که ازاين پس من همراهيشون نميکنم بهش بفهمونم که اصلا طرز برخوردش با اقايون بدور از حجب وحياي يه دختره ، هرزمان قرار ميشد که بيرون برن من ميدونستم اما بکلي جريان اين خانوم رو فراموش کردم چون ب همسرم اونقد اعتماد داشتم که خدا ميدونه دريغ از جمله ايي صحبت ازاين خانوم درمنزل ، گويا همسرم باخودش گفته بود ک من زن شکاک وبددلي هستم اگه صحبتي کنه من حساس ميشم و مانع ارتباط او با گروه ميشوم ، دوسال ارتباط اونها دسته جمعي ادامه داشت تا من فهميدم نيروي خانومي که همسرم براي شرکت خودش گرفته بود توسط اين خانوم معرفي شده واين موضوع هم از من پنهان شده بود اما طي يک گفتگو بي اختيار همسرم گفت ک فلاني اين همکار خانوم را معرفي کرده، من هم شروع کردم به تجسس بيشتر وبيشتر چون هميشه شک داشتم به رابطه ي پنهاني همسرم تحت هرعنواني چه کاري چه اجتماعي اما هربار خودمو توجيه ميکردم ک من باندازه ي کافي مواظبش هستم ، براي اينکه از زبون شوهرم حرف بکشم باصطلاح خودمون حرف دلشو بفهم از طرف يک دعانويس که همسرم فوق العاده قبولش داشت به او گفتم که خانوم اسيه گفته شما با اون خانوم يه رابطه ايي داشتي بگو اگرنه خودش ميگه اون هم با ترس گفت نه حسي بين ما نيست راستش اين خانوم سرطان داره ادم امروز وفرداست بچه هاي گروه خيلي پيگيرش بودند من هم چندباري خواستم که انرژي درماني بره يا اگه دارويي نياز داره تهيه کنم براش گفت شايد اين حس دلسوزي را اشتباه ديده در سرکتاب من با اصرار گفتم نه اونهم گفت يکبار خواستم سر صحبت را بااو باز کنم امانشد واينموصوع دردلم ماند تا بيخيال شدم بعد با سوالات من که شيفته ي چه چيز او شدي قدم ب قدم پيش امد تا اينکه مدتي بعد اين خانوم از طريق اس ام اس مزاحم من شد وهمسرم بااوتماس گرفت که او را ازگروه ديليت کنند وپنهان ازمن به اوپيام داد که زندگي من درحال پاشيدن است به همسرم بگوکه من باشما رابطه ايي نداشتم اينموضوع اختلاف ما باعث سواستفاده اين خانوم شد واذيت وازار او بحد وحشتناکي رسيد که فهميديم چند باند وگروه دارد وکارش تيغيدن مردان پولدار است کما اينکه هنوز هم با دادن پيام موجبات ازار من وپسرم را فراهم ميکند با اينکه چندين بار خطمان را عوض کرده ايم دراين مابين همسرم بسيار سرخورده شده واختلاف ما بحدي بالا گرفته که من خواستار طلاقم واو سرباز ميزند بعد مزاحمتهاي اون خانوم بارها وبارها قسم خورده که تحت حرفهاي اون دعانويس بخودش ورفتارش شک کرده وبقول خودش حتا به اون خانوم فکر هم نکرده گفته با اصرار من ب دادن جواب سوالات مکرر چيزهايي گفته ک فکر نميکرده ذهن من را اينقدر درگير کند حالا بعد سه سال ک هنوز ازار انها ب پايان نرسيده من مشکلم حرفهاي همسرم راجع ب اون شخصه با خودم فکر ميکنم اگر اين حرفها ک باحتمال زياد صحت داشته اتفاق ميافتاد اگر همسرم تصميم گرفته بود که با کسي دوست شود پس اينهمه عشق بچگي که هميشه ازان دم ميزد کجاست نميتونم باخودم کنار بيام وبراي اينکه هرسه تامون منو پسرم وهمسرم ازاين برزخ وکابوس رها بشيم تصميم به جدايي دارم چون ادم باگذشتي نيستم همسر من دست بزن داره سراين ماجرا خيلي کتک خوردم چون ميگفت من کاري نکردم بفهم اونها از سادگي من سواستفاده کردند اما من هرگز باور نميکنم او راضي ب طلاق نيست ومن درپي رهايي لطفا راهنماييم کنيد