باسلام زهرا هستم 33 ساله اهل اصفهان .3 فرزند دارم وفرزند آخرم يک سال ونيمه هست .طي 10 سال گذشته اتفاقات خيلي بدي براي خانوادهم افتاد که به طبع منم درگير بودم .برادرم معتاد مواد توهم زا شد وبالاخره حين عبور از بزرگراه به عنوان عابر پياده تصادف دردناکي داشت وفوت شد .واز اونجايي که هنگام مجردي به دليل توهمات برادرم بسيار اذيتمان کرد .مدام در بخش رواني بستري بود ودوران سختي راسپري کرديم درهمين اثنا خواهرم که دانشجوي سال اول بود به دليل کمک به پدرم براي بردن فرش هاي شسته روي پشت بام از پله سقوط کرد وبراي هميشه از راه رفتن محروم شد .به دنبال ان ناراحتي اعصاب مادر وهمه ما. درگيري هاي با خانوادهشوهر هم هميشه بود.اکنون به جايي رسيدم که با همه قطع رابطه کردم هم باخانواده خودم به غير از پدر ومادر وهم کلا باخانواده شوهرم .مدام احساس ميکنم همه بد خواهم هستند .به هيچ مهماني نميروم .احساس بدبختي عجيبي دارم .اصلا انتقاد پذير نيستم .فرزندانم را بسيار توبيخ ميکنم .هميشه در حال فرياد کشيدن سرشان هستم.اگر دونفرباهم صحبت کردند حس ميکنم در مورد من است .به آينه نگاه نميکنم .وقتي با کسي حرف ميزنم از نگاه کردن به او خودداري ميکنم وحس ميکنم زشتم .احساس پوچي وحشتناکي دارم که اصلا موفقيت فرزندانم برايم مهم نيست .هميشه در حال غرزدن هستم وگاه وبيگاه گريه ميکنم .از خودم خستهام وگاه به خودکشي فکر ميکنم .شرايط مالي سخت هم مزيد برعلت شده.نگران هستم .در اوج خستگي خوابم نميبرد.نگرانم کمکم کنيد