۲۳
۸۵
خانــم
۱۰سال تو رابطم باوجود مخالف خانواده رفتم ۵سال رفتم زندگی کردم باهاش.از چندسال اول بم شک داشت با فهمیدن گذشتم بدترشد.کارامو میپرسیدمیگفتم نه.یه روز دیگ خسته شده بودم گفت من میدونم اونکارکردی اگ راستشوبگی باهات خوب میشم.من تمام سوالایی ک داشت کم کم جواب دادم کارای ک کرده بودم گفتم کارای نکرده بودم دیدم باورنمیکنه قبول کردم.بعداون سریه داستانایی بم بیشترشک کردصداضبط میکردیه صداهایی مردونه یاانگارکسی داره باکسی حرف میزنه بعداون بدشد کتکم میزد میگفتم نه جنون میگرفتش.منم دیدم راهی جز قبول کردن ندارم وگرنه زجرکشم میکنع قبول کردم.چون موقعایی ک فک میکنه بهش دروغ میگم دیوونه میشه .مشکل من اینه کلا چندسال امیدانگیزه ندارم چون از شناختی ک ازش دارم فکرای ک میکنع دلیل منطقی بیاری قبول نمیکنه فکرمیکردم با دوستشم یا توخونه دوربین گذاشتم یا بغل مینشستم میگفت داری حرف میزنی با کسی درصورتی ک هیچ چیز نداشتم بعداشتباه من این بود دگ حوصله ثابت کردن نداشتم اصن حرف نمیزدیم یکسره چرت میزدم دوس داشتم بخوابم فقط.اونم فک میکرد دهن بسته توخواب باکسی حرف میزنم به این دلیل ک صداپرمیکرد صداحرف زدن میوفت اوایل واسه خودم نزاشتم چون هیچ جوره قانع نمیشه منوهروز سرهمین بی حوصله ترمیشدم اینقد اون صداهارو گوش میداد ازهمونا حرفایی میشنید ک فقط چیزایی ک خودمون۲تامیدونستیم.من نمیگم توهم میزنه صدا میشنوه .ولی میگم اقا مننیستم باورنمیکنع دلایل منطقی میگم قبول نمیکنه فک میکنه میخوام بپیچونم.باهردعوامیگفتم درست میشه.باهرکتکی ک میخوردم امیدم ب این بود بالاخره میفهمه داره اشتباه میکنه پشیمون میشه.ولی ۵ماه پیش دلموسنگ کردم وسایلمو جمع کردم خواب بود فرارکردم رفتم خونه مامانم.اونم دنبالم میومد میگفت تواصن برگرد ایدفعه خوب میشه چندبارفرصت دادم ولی نشد.بعد ۱ماه ک رفته بود زنگ میزد تهددم میکردمیگفت توازاینجارفتی ولی بازم صداخودتوباکسایی کحرف میزنی میادهرکاری هم میکنم شما میبینین .اصن اولین باری ک رفتم بخاطر این باور کنه صداهامن نیستم.دیدم بدترفک میکردکسی بردم خونش قائم کردم اون داره مثلاتلفنی باهام حرف میزنه صدامیوفته.بالاخره همه جاگشت دیدکسی نیست گفت شنود گذاشتی بادوربین هرچی میگم اقا اصن دوربین بزارم وقتی نیستم دیگ چرابایدبزارم صدا ضبط کنی بشنوی قانع نمیشه میگم میخوای منودیوونه نشون بدی.من کلا گذاشتم رفتم بعدچندبارتهدید دیگ صبرم تموم شدک اقامن چندماه رفتم ازخونت بعدبازم میگی من باهرکی حرف میزنم توصداها میوفته ک توخونه هرکاری مکنم میبینه میگه بهت.بیاایناروجمع کن وگرنع فلان کارومیکنم من لجم گرفت رفتم شکایت کردم هرروز این۵ماه سعی کردم قانع کنم کردم نمیشه سمتش نرم.یا توخیابون دیدمش اومد دنبالم نرم یا خودمو نشون ندم .ولی چندروز پیش تو خیابون دیدمش مثه احمقا کاری کردم منو ببینه انگار دوس داشتم منو ببینه دلم براش تنگ شده بود بم گفت بیاحرف بزنیم بدون مخالفی رفتم تمام عذابا یادم رفت ۵ماهی ک ابروم رفتو همه چی ..الان ۳ روز ک خلوتی بدون اینکه خانوادم بدونن میرم پیش ولی اصن نمیتونم تصمیم بگیرم چی باید بکنم .یعنی خب دوستش دارم۱۰سال عمرم باهاش بودتوهرشرایطی باهم بودیم ولی این مشکل لعنتی حل نمیشه . ؟
بنظرتون چجوري ميشه حلش کنم ولي ايندفعه نميتونم ريسک کنم .اگ ايندفعه برگردم زندگي کنم باهاش ميدونم فقط اون اولش اوکيه همه چي.واسه همين اگ بادلم تصميم بگيرم برگردم پلاي پشتم همه خراب ميشه ديگ بعد پيش خانوادمم خراب ميشم.ميخوام ببينم راهي هست ک شکش برطرف بشه ک من اونکاراي ک فک ميکنه نکردم.ميگ من ب گوشم اعتماد دارم ميگم صدارو خوب واسه يکي بزار ببين اوناچي ميشنون ميگه ن خجالت اوره ديگ نميدونم چي کنم
توروخدا يه راه حل بدين دوستش دارم ولي بااين مشکل ک فک ميکنه دارم کاري ميکنم دروغ ميگم هردومونو ديوونه کرده ؟من فک ميکنم 5ماه رفتم شايد ثابت بشه ک نيستم پشيمون شه ولي امروز فهميدم بازم مطمعنه ک اونکارو کردم.چيکارکنم؟؟