آیلین کهن
۱۹
۶۳
خانــم
مشکل عصبی دارم باهمسرم،کوچکترین چیزی میشه دعوامیکنیم؟
سلام خسته نباشيد19سالمه يکسالونيمه ازدواج کردم!
اوايل باشوهرم خيلي رابطه خوبي داشتم اگ يه روز نميديدمش گريه زاري ميکردمودلم خيلي براش تنگميشد،اون اوايل مدام دوسداشتم باهم بريم بيرونوبراي هم وقت بزاريم!اونم همينجوري بود،هفته اي دوسه بار ميرفتيم بيرون،اما بعديه مدت سردشدم خودم ديگه زيادازش نميخواستم بريم بيرون،اوايل شناختي هم ازمادرشوهرم نداشتم اما الان بعداين مدت شناختمش و واقعااز خيلي نظرات اذيت ميکنه،باشوهرم هرجابرم دخالت ميکنه ياقبلش يکاري ميکنه زهره مارمون بشه يابعدش که ميايم،طوريه ک شوهرم بعداينک اومديم خونه ميگه عکسايي ک امروز گرفتي استوري نکن خواهرام ميبينن به مامانم ميگن ک رفتيم بيرون،شوهرمم خيلي تحت تاثيرحرفاي اوناهستش،يني اختيار زندگيمون دسته خودمون نيست،ازلباس پوشيدن گرفته تاجايي رفتن ياحتي غذاخوردنمون،مادرشوهرم دوستنداشت منوشوهرم باهم ازدواج کنيم و هرکاري ميکنه تا بهم يجوري تيکه پروني کنه،من خيلي عصبي شدم حتي اين فکروخيالارو رفتارم باشوهرمم تاثيرگذاشته،ميبخشيداماحتي ديگ به نزديکي باشوهرم حسي ندارمونميخوام يه همچين چيزي بينمون باشه مدام باشوهرم دعواميکنم،چون دخالتاي خونوادش زيادشده و من هم ادمي هستم ک خيلي راجب يه حرف فک ميکنم بعصي وقتاباخودمميگم نبايد انقدخودمودرگيرش کنم وخودموبزنم به بيخيالي امانميشه،شباازفکروخيال گريه ميکنم و ديگه خيلي وقته از ته دلم شادنبودم،ميخوام شوهرم پشتم باشه توزندگي اما هيچوقت اينجوري نيس،مثلا من ديشب خونه بابام بودم قبلش به شوهرم زنگ زدم و گفتم ک نميتونم بيام خونه کلي کارداريم اينجابا ابجيم ،اما بعدک مادرشوهرم زنگ زد با اينک شوهرم پيشش بود بهش نگفت خانمم نميتونه بيادوشرايطشونداره منم گفتم مامان من امشب نميتونم بيام اون فک کردمن کلانميخوام برم گف باشه ديگ نميخوادبياي دستت دردنکنه خدافظ😔
توروخداکمکم کنيد ماقراره با خونواده شوهرم زندگي کنيم تا يکي دوسال و اين خيلي منوميترسونه اصلا شبيه دختراي همسنوساله خودمنيستم خيلي غمگينوافسردم ديگه چيزي خوشحالم نميکنه،وقتايي ک باشوهرم توخونه تنهام واقعابهترين ساعتاي زندگيمه ولي بعدش همه چي خراب ميشه
ببخشبد ک خيلي زيادشد شرمنده اميدوارم کمکم کنيد