25
91
خانــم

تنهایی،بی محل شدن؟

سلام من دختری بیست و پنج ساله هستم وازبچگی ازپدرومادرم کتک می خوردم و همیشه بدنم دردمی کردوکبودبودبه نحوی که چند هفته دربسترمی افتادم و حتی من رابه دکترنمی بردندوبدنم دچارضعف شدیدوعفونت می شده است عزت نفسم هم کاملا نابودمی شدوهیچ درسی را متوجه نمی شدم وهیچ کس بتمن دوست نمی شد وقتی که نه سالم بودبرادرم که الان شانزده ساله است به دنیاامدپدرومادرم تاماه علیه من بی محلی می کردند و حتی نمی گذاشتند که برادرم نزدیک شوم یانوازشش کنم همیشه برای برادرم لباس نوووسایل جدیدمی خریدندومن لباس کهنه می پوشیدم پدرو مادرم از وقتی به یاد دارم بایکدیگرهم خوب نبودندومادرم باکتک باپدرم به عنوان زن دوم ازدواج کرده بودو با تفاوت سنی زیاد مادرم هفده ساله وپدرم چهل ساله،زن اول پدرم ودختروپسرش زندگی رابرمن حرام کرده بودند چه اتفاقی در خانه می افتاده چیزی خراب می‌شد پدرم را تحریک می کردند که کارحسنااست وپدربی رحمم مرتبه شدت کتک می زدودنی مادرم ازکتک خوردن من لذت می برد هشت ساله بودم که که پدرپدرم فوت کردند پدرم که زنی غیرقابل تحمل بودهرچندوقت راپیش یکی از دختران وپسرانش ومامی گذراندچندماه بعدزن اول پدرم کاری کردکه خواهرناتنی ام علارقم میل باتنی اش تازه دیپلم گرفته بودو وارده شده سالگی شده بودباپسرخاله اش ازدواج کندچندوقت بعدهم ازپدرومادرم طلاق گرفت وباپسرش از خانه مان رفت هیچ کس تحمل زندگی بامادرپدرم را نداشت همه به نوعی اوراازسربازمی کردندوبه اجبارمابایدتن به زندگی بااومی دادیم توهم آزمون ومادرم تنفرداشت و زندگی رابیشتربرایم زهرکردپدرم بارها مراازمادرم جداکردتایازده سالگی ام که دومین برادرم متولدشد وارده ساله بودم که مادرمادرم ازدنیارفت پدرم مادرم راچندماه به نزد دایی هاوخاله هاوپدربزرگم فرستادومن تک وتنهادرخانمان که به لطف پدروعمه بزرگم مثل پادگان نظامی شده بودزجرکشیدم مادرم بعدازچندین ماه که کاملابااواحساس غریبگی می کردم برگشت دوم راهنمایی بودم که پدرم بامادرپدرم وقتی من در مدرسه بودم گلاویز شده بودند و آب سماورروی سروبدن پدرم ریخته بود درمان یک لحظه فکرآبروی مرانکرده بودوبالباس آشفته ودمپایی وموهای ژولیده به مدرسه من آمده وباماشین پلیس مراباخودبرداین کارش چندروزدیگرهم ادامه پیداکردن التماس بن پلیس از مدرسه درحالی که همه بچه هامارانگاه می کردندوسوژه معلمان ومدیروناظم وهمه بچه های مدرسه شده بودم پدرم بهانه اوردکه سوختگی سروبدنش مادرمادرم بوده واگرمی خواهدمادرم راس زندگی اش بگذارد یا مهریه اش را که به اندازه پول یک خانه متوسط میشدرابه پدرم طی تعهدوامضای مادروضمانت دایی کوچکم ببخش مادرم هم به خاطر زندگی اش این کارراکردسوم راهنمایی بودم که پدرم بهانه عدم تمکین آوردوهرروزازمادرم آشکاراهرشب رابطه جنسی می خواست ومادرم رابادخالت فامیل عمل جلوگیری از حاملگی کردمادرم به شدت دررنج بودومن باید لباس هایت راوصله می کردم وشلوارهایم همیشه پاره بود ولی برای دوبرادر کوچکم همیشه لباس های گران قیمت وزیباونومی خریداول دبیرستان بودم که معلم هاوناظم ومدیردبیرستانی که دران بودم طی نامه های که در مورد پدرم وزندگی ام و اینکه پدرم می خواهد با اینکه اردیبهشت ماه بودوچندروزبه امتحانات ترم دوم باقی مانده بودکه ترک تحصیل کنم آنهاحاضربودندبابزرگواری به هر طریقی به من کمک کنند تا قبول شوم و حداقل به هنرستان بروم و ادامه تحصیل بدهم ولی پدرم نگذاشت ومن مردودشدم پدرم به این بهانه که چون خودش رشته تجربی خوانده باید من هم همین کاررابکنم اثلابه توانایی و استعداد من توجه نکردی ای با دوم من رادراول دبیرستان ثبت نام گردآوری سال همه فکرمی کردم که من نابغه ام ولی رفته رفته ضعفم راوبی علاقگی ام را نسبت به درس ریاضی متوجه شدند و آبرویم به شدت رفت من به پزشکی علاقه داشتم به خاطراجبارپدرم ولی به نقاشی،کامپیوتر،موسیقی خیلی علاقه داشتم ولی پدرم اجازه نفس کشیدن راازمن گرفت وسال دوم دبیرستان باهزارخواهش والتماس ناظم مدرسه مراد رشته انسانی ثبت نام کردبهارترم دوم دبیرستان راطی می کردم که پدرم به راحتی مادرم را طلاق دادویه بهانه غیرواقعی مادرم رابامامورجلوی چشم من وبرادرهایم بردوبه زندان انداخت هرچقدر به این پدربی رحم وظالم وخودخواه التماس کردم حداقل به خاطر من وبرادرهایم که یکی کلاس دوم ویکی کلاس اول بودرحم کندومادرمان رابرگرداندهیچ اهمیتی نداد و آبرویم من را جلوی چشم تمام همسایه هابردومن راخردکردوقلبم راشکست پدرم زن نمی خواست نوکروآلت لذت جنسی می خواست البته مادرم هم تاقبل ازاین اتفاق هرروزمرامی زدواینکاررابه برادران کوچکم هم آموزش می داد حالا که مادرم نبودبرادران کوچکم رابایدمن اداره می کردم برادرکلاس اولم که اوتیسم دارد وانزمان حتی نمی توانست به تنهایی به دستشویی برود وهرشب جایش راخیس می کردو برادره هشت ساله ام رامن باید اداره می کردم وغذادرست می کردم ظرف می شستم نظافت می کردم وهرروزبه شدت کتک می خوردم وپدرم اثلابه اینکه من درس وامتحان ترم دوم دارم توجه نمی کردمادرم بازتعهددادبه خاطرزندگی وماوبعدازچندماه برگشت پدرم از مادرم تعهد گرفته بود که وقتی ماراکتک می زندان مدافع نکندواوهم مارابزندوهرروزباپدرم رابطه جنسی داشته باشدمادرم پرخاشگروافسرده تراز همیشه شده بودو پدرم خودخواه تروعصبی تراز همیشه.من باهربدبختی که بودبه مقطع پیش دانشگاهی رفتم پدرم به بهانه زیارت حرم حضرت معصومه بر ولی من ومادروبرادرانم اطلاع نداشتیم که بازهم برای دومین بارمادرم راپنهانی طلاق داده است البته من شک کرده بودم چون ماراطی سه روز که درقم وجمکران سرگردان بودیم به هرهتل و مسافرخانه ای که می برداری شنیدکه باید شناسنامه هاوکارت شناسایی هایشان رانشان دهدفورابهانه می آوردوازهتل و مسافرخانه خارج می شد بعدها سه روزی گردانی مارابه شهرستان نزدیک منزل پدربزرگ وخاله هاودایی هایم بردمن باورنمی کردم پدراینگونه دروغ وخیانتی به من بکندوشوکه شدم پدرم من ومادروبرادرانم راآنجارهاکردوبه دایی وخاله هایم گفت که مارابزنندوحتی به یکی ازخاله هایم جلوی چشم من برای کتک زدنمان پول دادوفرارکردورفت مثل همیشه حتی وقتی در خانه خودمان بودیم بدون پول وغذاروزهاماراترک می کردمن و برادرم که نه ساله ونیم سنش بودازدست دایی هاوخاله هایشان که باچوب مرامی زدندومی خواستندآتش بزنندوزندانی کرده بودند فرارکردیم وبه خانه پسرخاله مادرم رفتیم آنهاهم جای مارتین پدرم لودادندونصف شب پدرم راسراغ من وبرادرم آوردن من وبرادرم که به شدت ازپدرومادرم وحشت داشتیم سعی کردیم فرارکنیم ولی پدرم ،پسرخاله مادرم وزنش به همراه یک پسرغریبه جلوی ماراگرفتندوپدرم چنان بامشت محکم دهاباربه سروپیشانی وچشمان وزینی من زدکه نفسم بند می آمدوبرق ازسروچشمانم می پریدوگیج وگنگ می شدم وتیغه بینی ام کج شدوچشمانم ضعیف شد.بازهم فکرکردم اگرپیش دانشگاهی ام تمام شودخلاص می شوم وسرشغل می روم وبرادرم هم درسش رامی خواندوباهم وقتی هجده سالش شدیک خانه می خریم وباخرج خودمان وبدورازتنش باپول خودمان زندگی می کنیم ولی فکرم غلط از آب درآمدپدرم باهزارجورتعهدمحضری ازمن ومادرم که اینبار هم شوکه شدم مادرم را برای آخرین باربازگرداندپیش دانشگاهی ام که تمام شدتقریبافکرکردم خلاص شده ام فکرکردم بعدازاین همه دردورنج یکسال استراحت کنم بعدکنکوربخوانم اما خانواده ام دیگر توجه و محبت خودراکاملاازمن صلب کردن به گونه ای که انگار اصلا وجودنداشتم با دنیایی التماس پدرم را راضی کردم آلمانی دویاسه تاازکتاب های کنکور رابرایم بخردولی بازمرااجبارمی کردکه یارشته حقوق یارشته روانشناسی قبول می شوی یامن دیگرخرجت رانمی دهم وبایدازخانه من بروی من دیگر تمام امیدوآرزوهایم راازدست دادم وبادلی شکسته روزبه روزافسرده تروغمگین ترمی شدم و داشتم دق می کردم که برادرم الان کلاس ششم است ومن تنهاوبی کس وناتوان از تحصیل درمانه مانده ام مادرم جلوی تحصیل برادرم که اوتیسم داشت وسه بارکلاس اول ابتدایی قبول نشده بودراگرفت من غصه می خوردم وگریه می کردم ومنتظرمی ماندم برادر وارده ساله ام از مدرسه به خانه بیایدوباهم به بیرون برویم ولی مادرم تنها امیدم راازمن گرفت وبرادرم را که تاقبل ازاین که فارغ التحصیل شویم واقعا نه تنها مثل خواهروبرادربلکه مثل دودوست خیلی صمیمی بودیم ازمن گرفت و کاری کرده بود که اونه تنهابامن بیرون نیاید که حرف هم نزنداینقدرادامه پیداکردن اینکه دیگرکسی بامن حرف نمی زد یا اهمیت نمی دادچه می خورم چه می پوشم من به شدت لاغرشدم واحساس تنهایی می کردم تا اینکه سه روزه شب نتوانستم بخوابم دچارتوهم شدیدبیخوابی،واظطراب شدم با التماس پدرم را راضی کردم من رابه بیمارستان ببر پدرم من رابه بیمارستان بردوانقدرازمن بدگویی کردکه پزشکان و پرستاران فکرمی کردندمن دیوانه وغیرقابل کنترل هستم در بیمارستان به من داروی خواب آور آرامبخش تزریق کردندوطی چندروزهشت باربه من شوک الکتریکی زدندحافظه وادراک و توانایی هایم راازدست دادم پزشکان بیماری ام را تحت گفته های پدرم اشتباه تشخیص دادند و از بیست ویک سالگی تا بیست وسه سالگی داروی اشتباه که به شدت حالم رابدمی کردبرایم تجویز می کردند تا اینکه درست روزتولدبیست وچهارسالگی ام به یک مطب خصوصی و پزشکی مجرب خارج ازبیمارستان رفتم دکترروانپزشکم بعدازتقریبادوسال باتوجه به اینکه تمام زندگی ام راوشرایط واوضاعم رابرایشان توضیح دادم تشخیص دادند که من دوقطبی خفیف دارم و داروهای ایشان بسیار اثر بخش است ولی حالا خانواده ام آبروی مرانزدتمام اقوام و آشنایان و همسایه هابرده اندوهمه به من بی احترامی می کننددرخانه ماهرروزدعواست پدرومادرودوبرادرم که حالا یکی شانزده ساله و دیگری پانزده ساله اندمدام باهم فحاشی وکتک کاری دارندمادرم درکوچه دادوبیدادمی کندودیگرعلاقه ای به کارهای منزل مثل نظافت و آشپزی ندارد،پدرم فردی فحاش،وتحت امربرادرشانزده ساله ام است و به من بی اهمیتی ولی علاقگی نشان می دهد حتی اگر جانم رافدایش کنم بازهم برایش اهمیتی ندارد،برادرشانزده ساله ام بسیارتن پرور،گستاخ،فحاش،بی علاقه نسبت به من ودرس هایش است وهرچندروزچندباربه شدت ماراکتک می زند،برادرپانزده ساله ام هم سوادنداردوهرکاری کردم اونسبت به باسوادشدن علاقه مند کنم بی فایده بودوهست،اوهم جدیدابه شدت ماراکتک می زندوفحاشی می کند.خانواده ام مانندی دربرابرهرنوع پیشرفت من در تحصیل وزندگی هستندوحتی شرایط ادامه تحصیل ویاهرنوع پیشرفت راازمن صلب کرده و می کنندجایی ندارم که بروم همه جالب آبرویم کرده انددیگردوست ندارم تحت سلطه و اخلاق وزندگی زشت وبی قانون و عدالت واحترام آن ها زندگی ام را ادامه بدهم حتی دیگرخواستگاری هم ندارم بااینکه به شدت از ازدواج و تشکیل خانواده باتوجه به زندگی پدرومادرم هراس دارم ودلزده شده ام بسیاربی علاقه نسبت به کارهای روزمره ووزرش وکارهای جدیدشده ام ازتنهایی وحشت دارم پولی هم در اختیارم نمی گذارند تا به کاری مشغول شوم حتی به سختی پول روانپزشک وداروهایم رامی دهندای روانشناس عزیزای انسان بزرگ لطفاً من را راهنمایی کن به طور دقیق و کامل با آرزوی عمری طولانی ولی خوش حسناملکی




2 پـاسـخ


بازدید : 238 مرتبه
پـرسـش جــدیــد
متخصص روانشناس در تهران

تخصص های پربازدید

دکتر گوارش در تهران
متخصص زنان و زایمان
متخصص ارتوپد
متخصص پوست، مو و زیبایی

سوالات مشابه