سلام دو ساله ازدواج کردم.با همسرم همکار و یک سال آشنایی در حد بیرون رفتن داشتیم . دوران آشنایی بسیار مهربان و دست و دلباز بودن . گفتند 3 خونه و .. دارن و هیچ مشکل مالی ندارن . از روز خواستگاری خانواده مخالف ازدواج بودن چون بار مسئولیت مالی و عاطفی به جای پدر به عهده ایشون بود. و در مراحل نامزدی گفتن دو تا از خونه ها برای خواهر و مادر ایشون هست و همسرم هم تا الان سکوت کردن. خانوادشون در همه موارد بسیار دروغگوهستند و اهل توهین هستند ناگفته نماند پدر و مادر طلاق عاطفی دارن پدر ایشون بارها مادر و دخترانشون رو که هر دو استاد دانشگاه هستن کتک زدن و تقریبا همه تو خونه قرص ارامبخشمیخورن. همسرم آدم بدی نیست ولی از من و از حق خودش هیچ دفاعی نمیکند در مقابل خانوادش و الان یک ساله با خانواده ایشون رابطه ای نداریم. گرچه مطمئنم همسرم اونجا میرن و دو خواهرشون ازدواج کردن و جالبه همسرم میگن اطلاعی ندارن و میدونم که تو مراسمشو ن هم بودن . پنهان کاری های ایشون و سکوتشون من رو اذیت میکنه . از لحاظ روحی به هم ریختم و متاسفانه هر شب قرص آرام بخش میخورم میدونم کار درستی نیست چون خودم هم مشاور هستم تو مدرسه ولی متاسفاته از شدت کینه نسبت به این خانواده و کارها و توهین های زشتشون به بیماری ام اس داشتم دچار میشدم با مشورت دکتر قرص میخورم. و همکاران شما هم نتونستن کمکم کنن. هر دو فرهنگی و تحصیلات خوبی داریم . به عنوان مثال ایشون گفته بودن دکترا دارم ولی مدرک فوق لیسانس فقط دارن و مدرک دکتراشون رو نشون ندادن و فقط سکوت. ..بارها خانوادم وارد شدن ولی هیچ باز هم سکوت . تو خونه بسیار مهربان هستن و کمک میکنن ولی اهل بیرون رفتن نیست فقط سرشون تو کتاب و درسه و نشان هست. برعکس من که بسیار اکتیو هستم.واین که من با توجه به شرایط مالی که داشتن ازدواج کردم چون برام بسیار مهم بود و به خودشون هم گفتم مادیات برام مهمه. الان نه ماشین دارن و نه رانندگی بلد هستن که بسیار منو اذیت میکنه. شغل خاصی هم ندارن فرهنگی در مدرسه غیر انتفاعی. و البته مشکل بچه دار شدن هم دارن و تلاش زیادی برای درمان هم نمیکنن. خواستم جدا شم ولی متاسفانه با توجه به سنم که 41 سال هست پشیمان شدم.چون مشتواته مالی ندارم و مهریه ام در مقابل گرفتن حق طلاق هست . احساس میکنم شدیدا اشتباه کردم برای انتخاب . گرچه باید پذیرا باشم چون گزینه های بهتر رو از دست دادم .حرف من بیشتر اینه وقتی خانواده درست شغل مناسب و سلامتی کامل ندارن و رانندگی نمیکنن و دروغ بابت خونه و .. گفتن الان نباید سکوت کنن باید با من روراست ولی بازهم میگن از خانواده خبری ندارن و ..و این که من از نظر خانوادگی و ظاهری بسیار بالاتر از ایشون هستم. در نهایت این که مجبورشدم سطح توقعاتم را از زندگی و از ایشون پایین بیارم تا بتونم ادامه بدم . فقط امیدوارم با بچه دار شدن بتونم کمی آرومبشم .