20 سالمه 2 ساله ازدواج کردم يه نامزدي نا موفق داشتم البته مقصر من و نامزدم نبوديم مقصر طرز فکر بقيه بود من کردم تو کرد ها ارباب رعيتي هست چون نامزدم رعيت بود نزاشتن البته بهتر بگم دوس پسرم بود هيچ وقت نتونستم از لحاظ اسمي اونو نامزد خودم بدونم اما از لحاظ قلبي شوهرم بود بخاطر اينکه از خونه فرار کنم ازدواج کردم فک ميکردم با ازدواج علاقه به وجود مياد اما نيومد. خيلي زجر ميکشم از طرفي نگران ناراحتي بابام هستم از طرفي افسردگي گرفتم همش گوشه گير شدم بعده اينکه همون دوس پسرم باباش براش زن گرفت الان نميدونم شبه روزه همش با خودم درگيرم هيچ وقت گريه هاي دوس پسرم يادم نميره