سلام و عرض خسته نباشید من تقریبا دوازده سال هست که متاهلم در سن هجده سالگی با شوهرم ازدواج کردیم و از ارومیه به میانه رفتیم به خاطر شغل همسرم ، ایشون خیلی کم حرف و بد خلق و شکاک بود همیشه با یه بهانه ای بامن بحث میکرد بد شروع به دست بزنی میکرد، منم در شهر غربت به دور از خانواده و دوستانم خیلی بهم سخت میگذشت ولی با ادامه تحصیل و صبر یه جوری گذراندم اما از همان اول که اخلاقش رو دیدم ازش متنفر شدم خیلی تلاش کردم که اخلاقش درست بشه که نشد پیش همه ، دوست خانواده ، بیرون و مسافرت که با من بحث میکرد منو با کتک زدن تحقیر میکرد . من الان دوتا بچه پسر دارم اولی ده ساله و دومی چهار ساله . من نتونستم خاطرات بدم رو فراموش کنم و همیشه در زندگی و روابط زناشویی فیلم بازی کردم و هیچوقت نتونستم رازم رو به کسی بگم چون پناهی ندارم و هیچوقت هم در مدت این دوازده سال از ته دل خوشحال نشدم فقط فیلم بازی کردم الان که بیست و نه ساله شدم دیگه کم آوردم نمیتونم فیلم بازی کنم جرات گفتن حقیقت رو هم ندارم و هروز که میگذره بیشتر از درون نابود میشم و عوارضش رو هم میبینم چون هم بد اخلاق شدم هم بی طاقت و هم هروز سردرد دارم از بس که فکر میکنم که چه طور به دست پدرم و شوهرم نابود شدم اگه اعتقاد قوی نداشتم خیلی وقت پیش خودکشی کرده بودم. هیچ چاره ای ندارم .